سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طنز وقصه پینه دوز

  

           ( پینه دوز قسمت اول)

قصه ایی ازمرد ما ن دور :شهر کاشان سال 1340 در حومه شهر در کنار رودخانه آب چند خانه وار زندگی میکردند که همدیگر را خوب میشنا ختند .خانها از گل وخشت خام بود کوچه ها ی باریک و پیچ در پیچی داشت .از سر در بعضی از خانه ها وباغها که اغلب درب چوبی ویا سنگی بود شاخهای گل قرمز مینیا توری و گل یاس به طرف کوچه آویزان بود : بوی عطر گلها وعطر کاه گل دیوار باغ در هوای تازه میپیچید سر چهار سو. شهر چند مغاز بود نانوایی که بوی عطر تازه نان هر گرسنه ایی را به خود جلب میکرد وچند دکان دیگر عطاری و قنادی .ویک پینه دوز سر چهار سو صبح ها بساط خودش را با یک سطل آب و چهار پایه چوبی اش بپا میکرد .روزگار غریبی بود هر چند صباحی پارچه فروش ها با الاغها ی بار پارچه از کوچه ها رد میشدند و داد میزدند بزازی=(یعنی پارچه فروش).ویا مسگر ها کنار جوی آب بساط میکردن و اهالی محل کاسه های مسی ودیگ وظروف مسی خود را می آوردند تا مسگرها سفید کنند شاگرد مسگر به اندازه یک کاسه چاله ایی می کند وکاسه را داخل آن میگذاشت وبا یک تیکه گونی وماسه ها را صیقل میداد و برای قل زدن اماده میکرد شاگرد مسگر با پا داخل دیگ میشد وبا چرخش به چپ و راست دیگ را صیقل میداد پسرک تمام مو های سرش را زده بود فقط جلوی سرش کاکل داشت جوی ابی که از کنار باغها رد میشد به نوبت توسط میر آب باغها وزمینهای کشاورزی آبیاری میشد .وتابستان جایش را به پا ئیز میداد صبح های سرد پائیزی بیشتر سرکله بچه پسرها دیده میشد که با لباسهای خاکستری و یقه های سفید به طرف مدرسه می رفتند. هوا کم کم سرد میشد و رفت وآمد کمتر دیده میشد .و بساط پینه دوز با فصل زمستان برچیده میشد یک روز سرد که برف روی زمین نشسته بود .آنروز پینه دوز از خانه به طرف چهار سو آمد چشمش به گری چهار چرخی افتاد که زیر طاقی یه چهار سو بساط کرد بود بخار دیگ آش فروش و بوی آش فضای چار سو را پر کرد بود پینه دوز به گاری آش نزدیک شد و گفت .سلام مشتی .آش فروش . سلام دوست من با این هوا چطوری . پینه دوز .شکر میگذرد پینه دوز ده شاهی داد ویک کاسه آش خرید وخورد کمی راه رفت هوا خیلی سرد بود برفها زیر پا هایش به صدا در می آمد از دور بخار حمام را دید که به هوا میرود وچند لنگ قرمز رنگ به درب حمام آویز است سرما او را آزار میداد دستهایش را بهم مالید و خودش را خم کرد .درشکه ایی جلوی حمام ایستاد بود فردی با لباس فاخر از حمام بیرون آمد و درشکه چی جلو امد وگفت بفر مائید حاجی آقا خانواده منتظر هستند:پینه دوز نگاهی به درشکه انداخت که با احترام حاجی را برد .رویش را به آسمان کرد وبا خود زمزمه کرد ! خوابش را هم نخواهم دید بخار حمام به صورتش خود .وبا خود گفت به جهنم یک ریال میدهم .امروز را در حمام گرم .سر میکنم داخل حمام شد آهسته کفشهایش را که وصله پینه داشت در آورد وبه طرف اشکاف (کمد) رفت ودرب چوبی ان را باز کرد ویک لنگ بر داشت به دور خودش پیچید ولباسهایش را در آورد از لاغری استخونهای سینه ومهرهای پشتش زیر پوست مشهود بود .پاهایش را داخل حوضچه گذاشت وارد حمام شد چند نفری داخل حمام بودن:دلاک دونفر را میشست زیر دوش رفت با آب گرم خودش را خیس کرد وبیرون آمد یک طرف حمام گرم تر از دیگر قسمت حمام است که زیر ان گلخند است .یعنی مرکز دیک حمام که آب را با سوخت روغن سوخته ویا نفت سیاه گرم میکردند پینه دوز خودش را با دست تمیز کرد وبا یک سطل آبی که از بریده های لاستیک ماشینها ساخته میشد :کمی آب گرم  و سرد ازشیر کنار حمام پر کرد و به روی سرش ریخت واز فرط خستگی در قسمت گرم حمام دراز کشید. وبه خواب رفت !طولی نکشید که دلاک آمد به سراغش او را بیدار کرد وگفت حاجی اقا بفرمائید . خیلی خنده‌دار



[ شنبه 92/12/17 ] [ 10:34 صبح ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]

دیگر امکانات


بازدید امروز: 220
بازدید دیروز: 125
کل بازدیدها: 342117