سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کشورجوان کجاست ؟

 

کشور جوان کجاست ؟ 

مشتی قصه ی ما شال و کلاه کرد تا به مقصود خویش برسد از هرکس وهرجایی سراغ کشوری را میگرفت وهمه بی خبر بودند .

مشتی ما سراغ کشور جوان را میگرفت . وهر کسی چیزی به او میگفت . او دار و ندارش را به حراج گذاشته بود تا کشور

جوان را پیدا کند . حالا اینکه چرا او همچین فکری به سرش زده بود ، خدا عالم است ! باید از خود مشتی این سوال را کرد . خلاصه

یک روز که مشتی از صفر بلاد دور بر گشته بود اهالی محل به سراغش آمدند واز مشتی سوال کردن که کشور جوان را

پیدا کردی؟  گفت نه . خوب حالا بگو مشتی جایی مانده که نرفته باشی ؟ گفت : بله هنوز  باید بگردم و بروم تا به چشم ببینم

. خوب مشتی چرا فکر میکنی کشوری هست که جوان باشد ؟ ای بابا مشتی مگر میشه هچنین جایی باشه ؟ مشتی : حتماً هست

ومن باید پیدایش کنم و در آنجا ساکن باشم تاهمیشه جوان بمانم ، مشتی جان امکان نداره هر کشوری بری هم جوان دارد و

هم پیر آنقدر خودت را آزار نده . به زندگی ات بچسب وتشکیل خانواده بده یک خانواده جوان وتازه این کار را میتوانی بکنی .

مشتی به فکر فرو رفت وگفت نه هنوز وقت دارم باید پیدایش کنم ؟( پخته شود خام در سفرها ) خلاصه مشتی ما سر از

پاتایا وتایلند ولندن وپاریس و ... برگشت  . خسته  ! بچه های محل به دیدن او رفتند  و مشتی با تمام خستگی از آنها پذرایی کرد

و به پشتی تکیه داد و باز از او پرسیدن پیدایش کردی ؟ مشتی که دست از پا درازتر آمد بود آهی کشید و گفت نه پیدایش نکردم .

هر جا که رفتم هم پیر داشت وهم جوان . خوب حالا می خواهی چه کنی مشتی ؟ هیچی زندگی کنم و تشکیل خانواده بدهم . آخر خودم هم

پیر میشوم . مشتی از دیار فرنگ سراغ کشور جوان را گرفتی ؟ مشتی آهی کشید وبه آهستگی گفت : پرسیدم ولی همه اظهار

بی اطلاعی می کردند . گفتند : از همه وهمه جا ؟ باز هم نفسی کشید و گفت : حتیَ از کلیسا هم سوال کردم آنها هم جواب من را

ندادند وبه من خندیدند ومسخره ام کردند . مشتی ما دست به کار شد وبه چند جا خواستگاری رفت وآخر دختر حاج قربان به او

جواب داد وموفق شد ازدواج کند .  مشتی ما که سن و سالش بالابود باز هم به خواندنکتاب وتحقیق ادامه داد تا شاید بتواند در جایی از این جهان پهناور کشور جوان را پیدا کند . او هر روز به مسجد میرفت

برای نماز خواندن یک روز در عید مبعث پیامبر (ص) به همراه پسر پنج ساله اش به مسجد برای جشن رفته بود ودر میان

جمعیت نشسته بود بر خلاف هر روز به خاطر جشن مسجد شلوغ تربود وحاج آقای روحانی بالای منبر رفت واز اصحاب

پیامبر سخنرانی میکرد . جناب روحانی مسجد به مناسبت روز عید پیامبر حضرت محمد(ص) از شوخی های پیامبر با اصحاب

می گفت ،که ناگهان مشتی ما از جایش بلند شد وبا خوشحالی فریاد زد یافتم .  پیدا کردم سکوتی سنگین  مسجد را فرا گرفت

و همه ی سر ها به طرف مشتی برگشت ودیدند که مشتی خوشحال وخندان داد می زند پیدا کردم ؟ روحانی پرسید چی را

پیدا کردی ، مشتی گفت کشور جوان را . وحاج آقا که مشتی را میشناخت ، گفت خدا عاقبت بخیرت کند . باز چه خوابی دیدی

مشتی ؟ مردم زدند زیر خنده و پسرک که  دید به پدرش می خندیدند ناراحت شد و دست پدر را میکشید و میگفت : بابا بشین . مشتی

نگاهی به پسرش کرد وگفت : پسرم همه انشاالله به کشور جوان میرویم . حاجی روی منبر گفت : چی گفتی مشتی ؟ و او گفت :

همه انشاالله . روحانی کجا ؟  مشتی گفت :  حاجی آقا خودشما همین حالا گفتی : که هیچ پیری وزشت را به بهشت راه می دهند وبعد گفت :کشور جوان حاج آقا .  حاجی گفت آن کشور جوان کجاست  ؟ مشتی تو که همه خلایق را ....استغفرالله . و مشتی گفت : حاج آقا آن کشور جوان بهشت است . بله بهشت .وحاجی آقا گفت: مشتی راست میگوید برای مشتی صلواتی ختم کنید که درود خدا بر محمد وآل او باد

 

 



[ سه شنبه 93/3/6 ] [ 9:46 عصر ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]

دیگر امکانات


بازدید امروز: 90
بازدید دیروز: 118
کل بازدیدها: 343154