سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نرگس وناکسان قسمت آخر

دوریالی اش افتا ده بود گفت : آقا شهرام هر چیزی قیمتی دارد برای من چقدر تمام می شود ؟ شهرام چشمش برقی زد و گفت : حالا شد حرف حساب .اسد آقا پنج تومان به شهرام داد و گفت اینهم حق شما . هوا تاریک شده بود که اسد آقا به همراه شهرام به یک کاباره رفتند . بوی تند الکل را پرکرده بود . داخل که شدند یک نفر آمد جلو، با قدی بلند و چهار شانه ، روی صورتش جای چند زخم دیده می شد . چشمش که به شهرام افتاد سلام کرد .شهرام گفت : میز مخصوص و با راهنمایی آن شخص رفتند نزدیک جایگاه (محل رقاصه ها) و نشستند . همین طور که اسد آقا به دور و برش نگاه میکرد چشمش به دختری افتاد که روی سن در حال رقصیدن بود . دخترک آرایش غلیظی داشت ، اما چقدر آشنا به نظر میرسید ! پدر از پشت آن آرایش غلیظ دخترک را شناخت . وای خدای من ، او نرگس است . در سرش طوفانی بود وزانو هایش بی رمق شده بود اما به سختی سعی میکرد خودش را کنترل کند . شهرام نگاهی به اسد انداخت و گفت : ها پیری عروس امشب بد جوری دلتو برده و با اشاره دخترک 

را به سمت خود دعوت کرد . اسد آقا که متوجه اوضاع شده بود به سختی لبخندی زد و لیوان را از آب پر کرد . دخترک کمی جلو آمد .زیر نور تند و قرمز چراغ پدر را شناخت . می خواست فریاد بزند اما بغض گلویش را بشدت می فشرد . نگاهش به پدربود و پدر نیز به او خیره شده بود . نر گس به آرامی جلو آمد و از آنها اجازه گرفت و نشست . اسدآقا به شهرام گفت : لطفا من و خانم را تنها بگذار. شهرام از جایش بلند شد و گفت : خوش باشی پیری و رفت . نرگس و پدر به هم خیره شده بودند و با چشمانشان با هم حرف می زدند . پدر مات و مبهوت به نرگس او خیره شده بود و زیر ضربان شلاق قلبش لبهایش می لرزید . گویی از خود می پرسید : چرا دخترکم ؟ دختر که احساس خطر می کرد و متوجه حال و روز پدر شده بود سرش را نزدیک برد و او را بوسید و به آرامی گفت : بلند شو پدر تا قصه سیاه بختی ام را برایت بگویم . نرگس پدر را بغل کرد پدر دستش را به گردن دختر انداخت وبه طرف اتاق رفتند   ....

صبح شده بود که اسد آقا از اتاق بیرون آمد . در راه به حرف های دیشب نرگس و به داستان تلخ زندگی اش فکر میکرد . به اینکه گفته بود به مادر بگو نرگس سالهاست که مرده ...

اسد آقا با کوله باری از اندوه به تهران بر گشت . اندوه از اینکه نتوانسته بود دخترش را به خانه باز گرداند . در راه بازگشت به منزل سعی کرد خودش را جمع وجور کند .پشت درب منزل رسیده بود اما نای در زدن و ورود به منزل را نداشت که به یاد دوستش مجید افتاد و راهی محل کار او شد . به آنجا که رسید لحظه ای ایستاد تا خود را جمع جور کند و بعد وارد شد . به محض ورود مجید متوجه حضور اسد آقا گشت و به استقبالش رفت . دل توی دلش نبود تا قضیه را بفهمد . پس    از دخترش پرسید . اسد آقا که خیلی سعی میکرد خودش را نگه دارد گفت : در آدرسی که به من داده بودی ،بدون مقدمه   ... دختر من مرده است ، دخترم نبود

چند روز بعد روزنامه ها خبر مرگ دختری را در آبادان به چاپ رساندند . آری نرگس خود کشی کرده بود .

سال هزار و سیصد و پنجاه و پنج ، تهران و سرنوشت نرگس ها کم نبود ...

                                                                                 نویسنده  : غلامرضا رمضانی آقداش            

                                                                                  خدانگهدار                                                                                                                                                                                                             تنظیم و ویرایش : حسین رمضانی آقداش 



[ یکشنبه 93/3/18 ] [ 11:58 صبح ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]

دیگر امکانات


بازدید امروز: 189
بازدید دیروز: 376
کل بازدیدها: 344129