کاج پشت پنجره هی ، سرک میکشید .... گاه سرتکان میداد به ناز و ،
کاج پشت پنجره هی ،
سرک میکشید
گاه سرتکان میداد به ناز و ،
سرمیکشید
باخودم گفتم: ،
به خیالش آئینه است
تیشه آوردم و کندم شیشه ی ،
پنجره
بگذاشتم جایش ،
شیشه همچون آئینه
کاج هی سرمیکشید سوی پنجره
گفتمش:هرچه میخواهی ،
عشوه کن
گیسوان خود را ،
با باد شانه کن
کاج کم کم روزها ،
آرام گرفت
شبها سرتکان می داد و ،
آرام میگرفت
کاجک بیچاره درهم ،
ریخته بود
برگهایش خشک ودرهم ،
ریخته بود
گویا او چون غلام ،
عاشق کشته بود
عاشق دیدار گلدان ،
گشته بود
غ..ر..آ