زن روسبی
زن بیچاره ازفرد خستگی بیدارشد . از پنجره نگاهی به آسمان انداخت ،آسمان همان رنگ د یروز
و روزهای گذشته بود. کمی خورشید بالاتر از دیروز، داخل دستشویی رفت آبی به صورتش زد کمی
ضعف داشت به طرف آشپزخانه رفت مقداری نان وپنیر روی میز گذاشت ، کاز را روشن کرد کتری
آب را روی شعله گذاشت صدای ناله ی داغ شدن آب به گوشش آشنا بود انگار ناله های دل او ست که
مثل سیر وسرکه می جوشد : لقمه ای نان در دهان گذاشت آهسته می جوید انگار فک او خسته بود به
آرامی قورت داد ، آب به جوش آمده بود کمی چای خشک داخل قوری ریخت وبه بطرف اتاق خواب
رفت از داخل کشوی یک عدد قرص بر داشت وبه آشپزخانه آمد لیوان آب رابر داشت قبل از غذا باید
بخورد ، چای دم کشیده بود چای را داخل فنجان ریخت ، دستش را دراز کرد رادیو را روشن کرد و
گفت بگو دوست تنهایی من یک طرفه تو بامن صحبت کن ،بعد از صبحانه کمی سرش کیج شد دستش
را به دیوار گرفت کمی بهتر شد ، روبروی آئینه نشست به رنگ پریده صورتش نکاه کرد قوطی سرخاب
رابر داشت تا چهره پژمرده خود را پنهان کند کمی کرم به صورتش مالید و با خود گفت حالا بهتر شد.
کمی عطر به گیسوانش زد تا خوش بو شود: به سراغ کمد لباسهایش رفت و لباسها را انداز وبراندازکرد،
وبا خودش گفت ، ها این بهتر است من را جوانتر نشان میدهد ! به فکر فرورفت مگر من چند سال دارم
که چنین رنجور شدم ، خودش روبروی آئینه باخودش صحبت میکرد . خانم آن پیراهن توری را به تن کن
جلوه پیشتری دارد هوس انگیز است ؟ خودش را آماد کرد ولی استرس ولهره داشت چهره اش ناراحت بود
؟باید کاری کنم تا ناراحتی وتلخی وسیه بختی خودش را پنهان کند ، به سراغ یخچال رفت یک بطری ازداخل
یخچال بر داشت و بعد به سراغ لیوان رفت مقداری مشروب داخل لیوان ریخت ، وبا خود ش گفت ،بنوش تا
این چهره غمگین ناشاد پنهان شود تا بخندم به سیه بختی هایم ، به خیابان آمد به نزدیکترین پارک شهر رسید
خودش را از دید نگهبانهای پارک پنهان می کرد روی نیمکت پارک نشست . مردکی به او نزدیک شد او را
زیر چشمی نگاه میکرد از کنارش رد شد . چند قدم بالاتر ایستاد، زن:خداکند آن مرد رویاهایم باشد و از این
زندگی نکبتی نجات پیدا کنم ،مرد نگاهی به ساعتش انداخت وبر کشت ،زن بیچاره لبخندی زد که با هزاران
زخم برابری میکرد لبخندی تلخ . مردک به آرامی کنارش نشست وسلام کرد ،زن سلام ، مردک هوای امروز
خوب است ، زن بله هوای پارک همیشه خوب است ، مردک شما تنهاید ، زن چطورشما چی تنهایی، مردک
بله من تنهای تنها هستم ومجرد ،زن نگاهی به مرد انداخت خبره شده بود مرد ها را خوب میشناخت ، مردک شما
چه . خانم با وقاری هستید وزیباه من زیاد میآیم پارک ولی شما را تا بحال ندیده بودم ووووووو ، زن در فکر
فرو رفت که اینهم مثل مردهای قبلی هوس باز است ولاف دلجویی می زند : مردک قرار گذاشت واز پارک بیرون
رفت . وزن ! یادش از شب قبل آمد آن مرد هوس باز که برای به دست آوردن مقصود خود چه حرفهای قشنگی
زده بود که تا به حال چنین زن زیبای وخوش اندامی ندیدم ، آن مرد، چند شب پیش چند صد تومانی بیشتر داد و او
بود که من را بیمارم کرد او هم همان حرفهای دیشب را می زد دو باره چهره اش درهم کره خود و بد بختی هایش
او را آزار می داد ، که باید برای زندگی اش چه خفت وخاریهای را تحمل کند وهر کس که به او می رسد لاف دلجویی
می زند ، زن دستهایش را به دو طرف نیمکت گذاشت وتکیه داد در ضمیر ناخودآگاهش چیزهایی را مرور می کرد
که مرا نه همسری نه بچه ایی که گریه کند و من نازش کشم : آن روز با خستگی زیاد به خانه برکشت سرش درد
می کرد به سراغ کشومیز رفت یک قرص آرام بخش خورد و روی تخت دراز کشید : وگفت آیا می شود مردی درب
را بکوبد و غم از دل من بردارد و دگر بوسه به نیرنگ نزند ،توبه کنم نازم بکشد !!!!!!!!
این داستان بر اساس سروده های خانم سیمین بهبهانی نوشته شد .
بده آن قوطی سرخاب مرا
تازنم رنگ به بی رنگی خویش
بده آن روغن تا تازه کنم
چهر پژمرده زدلتنگ خویش
بده آن عطر که مشکین سازم
گیسوان را وبریزم بر دوش
بده آنجامه ی تنگم که کسان
تنگ گیرند مرا در آغوش
بده آن تور که عریانی را
درخمش جلوه دو چندان بخشم،
هوس انگیز وآشوب گری
به سرو سینه وپستان بخشم
به آن جام که سر مست شوم
به سیه بختی خود خنده زنم
روی این چهره ی ناشاد غمین
چهره یی شاد و فریبنده زنم.
وووووووووووووووووووو