آواری آن شوکت پنهان تو ، کشتم زین گریه پنهان زچشمت ، بیمارتوکشت
آواری آن شوکت پنهان تو ، کشتم
زین گریه پنهان زچشمت ، بیمارتوکشتم
عطرتورا گرفتم ، زین شبها رهایش نمیکنم
باغ گل شکفت و ، من باغبان رهایش نمیکنم
خوگرفتم هرشب ، میان پیچش گیسوانت
تا بسازم غربت تنهایم را ، رهایش نمیکنم
گونه ام چترباران شدواشکم موج بی اختیار
سپاردم زورقم را ، به دریا بی اختیار
تودریایی وناخدایم توی زدیروز امروزو، فردایم توی
همه روزگاراگرخسته ام ، خدای ناخدای دریایم توی
عمریست که درحسرت یک لحضه نگاهت آرام بگیرم
آن لحضه که ازعطر توپرشم ، جان بگیرم
زیبای چشمان تو کی ، نظر کند .غلام را
عطریست که در تونهان است ، همه ما را
غ..ر..آ