پرهیزکارباش؟
روزگاری بازرگانی در شهر نیشابور زندگی میکرد. که زنی زیبا وباکمالی داشت. بازرگان قصد سفرکرده بود.به
ناچار باید همسرش را نزد کسی به سپارت ! درشهر شخصی بود که به پرهیزکاری وتقوای موصوف بود که همهُ
شهر اورا می شناختند. به نام{ابوعثمان صوفی} بازرگان زنش را به اوسپرد وبه سفر رفت.
روزی ابوعثمان غفلتاٌ نظرش به آن زن افتاد که نزد اوبه امانت سپره بودند. فی الحال تحت تاُثیر زیبائی وی قرار
گرفت ورفته رفته دل درگروعشق اونهاد وکارش به جای باریکی کشید. حال عبادت وفکرمطالعه از وی سلب شد،
وشب و روز در خواب وبیداری بیاد معشوق بود ونمی دانست چگونه خود را از آن ورطهُ هولناکُ نجات دهد.
ناگریز راز دل به یکی از مشایخ گفت: و درمان این درد از اوخواست. شیخ به وی گفت: مردی وارسته است.
که در شهر(ری) هست که او چاره کار برای شما بیندیشد. نام وی{ ابویوسف } است نزد او برو وموضوع را
با اودرمیان بگذار، ابوعثمان بارسفربست و روی به ری نهاد وقتی به شهر ری سید سراغ خانه ابو یوسف را
گرفت. مردم آن شهر گفتند این شخص مرد فاسق است. که اوقاتش را به میگساری با پسران زیبا ! مرد میگذرد.
خانه اش در محلهُ بدنام شراب فروشان است وعالمی پرهیزکاری مانند شما را زیبنده ملاقات بااین مرد بدنام نیست.
ابوعثمان چون این سخن از مردم شنید به شهر خود باز گشت. وآنچه شنیده بود به شیخ گفت:
شیخ به وی تاُکید کرد که نباید روی حرف مردم حساب باز کند ولازم است هر طوری شده مجداٌ برای دیدن ابویوسف
به(ری) برود وچارهُ کار رااز اوبخواهد! ابوعثمان ناچار به عزم ری راهی سفرشد واین بار بدن عتنا به خانهُ
ابویوسف رفت. همینکه وارد منزل ابویوسف شد دید پسربسیار زیبا درکنارش نشسته وسفره پهن است وشیشهُ شراب
پهلویش گذاشته است. (ازسوال خود فراموش کرد )از ابویوسف پرسید چرا درمحلهُ شراب فروشان سکنی گزیده و
درآن مانده است. ابویوسف گفت: مردم این محله شراب فروش نبودند زورمندان خانه های ایشان به زورگرفتند و
شراب فروشان را در آن جای دادند، ولی خانه مرا برای من گذاشتند، ومن درخانه ام سکونت دارم.
ابوعثمان پرسید: این نوجوان کیست ؟ابویوسف گفت پسرمن است که احکام دینی به وی می آموزم. گفت که این شیشه
چیست؟ ابویوسف گفت:سرکه است که خروش نان کده ام.
ابوعثمان متحیر شد وگفت: اگر وضع شما چنین است چراخودرا درمعرض تهمت قرار داده اید که زبان مردم به
روی شما باز شود ؟ ابویوسف گفت: من خودم رابه بدی مشهور کرده ام تا بازگانان فریب زهد وتقوای مرانخورند
وبهصلاح وپرهیزکاری من مغرور نشوند، زنان وکنیزان خود را نزدمن به امانت نسپارند، وآنها مرا ازعبادت خدا
وتحصیل علوم ومطالعهُ کتب بازدارند!! وقتی ابوعثمان این سخنان راشنید متنبه شد، وعشق آن زن از دلش بیرون
رفت، وچون به نیشابور برگشت زن را به شوهرش که از سفر باز گشته بود تحویل داد
(کشکول شیخ بهائی ج-1-ص-192) { یک یا علی دیگر }