نگاه کن درون دیدام ، اسیرچشمانت شدم
نگاه کن درون دیدام ،
اسیرچشمانت شدم
شراربجانم افتاد و ،
بیگانه باهمگان شدم
تمام آسمان مرا ،
به شورمیکشید
به جشن شهاب بارانَ ،
شب سور میکشد
چهره برمتاب ،
رخ زما مگیر
که شعاع توروشن کرد ،
دل مارا
به پرده کیتی ،
دیدم همه جا
هم بهار و ،
خزانت را
به شوق توپرزد ،
دل سرکشم
نتوان بست رخ ،
زرخسارتان
دلم رابا ناز وکرشمه ،
کشاندی به دهر
که معجز نقشت ،
ببیند غلام
دوزلف رها ،
بردوش فشاندی چرا؟
که چشمانم زرَشِک ،
بگریانی !
غ..ر..آ