عملیات نصر 7 یازهرا(س)
بسم الله الرحمان رحیم
سال1366/ 05//14ساعت 2/30 بامداد
عملیات نصر 7
رمز عملیات (یا زهرا )
ل:27 حضرت رسول (ص)
چهاردهم مرداد شصت و شش بود و قرار بود در عملیات نصر هفت شرکت داشته باشم . منطقه عملیات ارتفاعات سردشت فرفری و کله قندی درجنوب ارتفاعات دوپاز بود . قبل از عملیات به همراه نیروها در منطقه کرمانشاه و دراردوگاهی بین اسلام شهر وکرمانشا مستقر بودیم . حدود پانزده روز پس از آمادگی نیروها ، به منطقه سردشت در منطقه عملیاتی ماووت اعزام و در آنجا مستقر شدیم وکم کم گردان شکل اصلی خودش را پیدا کرد و تمام ارکان تشکیل شده وآماده رزم بودند . جهت آمادگی نیروها و پشتبانی به منطقه درگیری ماووت اعزام شدیم . پس از یکروز استقرار در محل اوژانس منطقه ماووت قرارشد به منطقه دیگری اعزام شویم . چند فروند بال گرد جهت هلی برد نیروها به منطق آمدند ولی به علت ناامن بودن منطقه پروازی ، پرواز صورت نگرفت و مجبورشدیم پیاده تا محل استقرار خودروها برویم .از میان دره عبور میکردیم و همینطور صدای انفجار گلوله های توپ بود که به گوش میرسید . با توجه به کور بودن رادار بین دو ارتفاع ، عراقی ها با کشیدن کابل های فولادی در بین این دو ارتفاع ،سعی در جلوگیری از پرواز بالگردهای ایرانی داشتند ولی تیزپروازان ما با شجاعت برآن موانع فائق می آمدند و با هنرنماایی از موانع گذشته و بر سر دشمن آتش می گشودند . به خودروهایی که جهت حمل نیروها آمده بودند رسیدیم که ناگهان دو فروند میگ عراقی از روی سر ما گذشت . پدافند موشکی و همچنین توپهای ضد هوایی به طرف آنها آتش گشودند . با توجه به حجم سنگین آتش آنها مجبور به ترک منطقه شده و گریختند . بلافاصله نیروها سوار بر خودروها شده و از محور بانه به طرف سردشت حرکت کردیم . در این محور ، منطقه از نظر رفت و آمد ضد انقلاب و منافقین کمی نا امن بود . از پل آهنی که رد میشدیم چشمم به فردی افتاد که که می شناختمش . ناگهان و بی اختیار او را به اسم کوچکش صدا زدم . احمد ، احمد آقا سلام . او در جواب گفت احمد کیست ؟ تازه دوزاریم افتاد که نباید به اسم صدایش می زدم . نیروهای همراه او به این حرکت مشکوک شده و قصد نگهداشتن کامیون را داشتند که بلا فاصله توسط فرد تواب مورد حل شد و من از آنها عذرخواهی کردم وقضیه ختم بخیر شد . یکی از برادران با اشاره به من فهماند که جلوی صورتم را بپوشانم ! چون روز قبل به منطقه حمله شیمیایی شده بود و به هر حال منطقه هنوز آلوده بود . با تکان دادن سر از او تشکر کردم .. در دو کیلومتری یکی از ارتفاعات ، کنار رود خانه مستقر شدیم و آماده رزم ولی هچیک از نیرو ها نمیدانست عملیات کجا وکی شروع میشود و حتی نمیدانستیم چند کیلومتری خط هستیم که اینکار از نظر امنیتی بسیار عالی وخوب بود ! شبانگاه 13/05/66 جهت توجیح شدن نسبت به منطقه به چادر فرماندهی رفتیم ، از منطقه استقرار دشمن وارتفاعات چند عکس گرفته شده بود . پس از دیدن عکسها وشنیدن نظرات ، قرارشد گردان ما از قسمت میانی عمل کند . فرمانده گردان ، برادر درویش پس از توجیح کامل نیروها از فرمانده گروهان خواست که سرگروها از برادرن پاسدار باشد که با نظر ایشان ، من سر گروه دسته 3 شدم . نیمه شب با خودم خلوت کرده بودم وبا خدای خودم راز و نیاز میکردم که متوجه شدم یکی بالا سرم ایستاده . بر گشتم و نگاهی انداختم . دیدم برادرم علیرضا ایستاده . گفت قبول باشه ، چی میگفتی تنهایی ؟ خندیدم وگفتم هیچی پسر، ازخدا خواستم که ... که چی دادشی ؟ که اون یکی چشمتم بگیره که اینقدر مواظب من نباشی !!! خوب شد دادشی ؟ حالا فهمیدی ؟ برو بخواب عزیزم .عجب شبی بود دلم هزار راه میرفت که فردا چه میشود . نه دلم می آمد بهش بگم برو ونه اینکه بمان . روز بعد ساعت سه و نیم به طرف نقطه رهایی حرکت کردیم . شور و حال این دلاور مردان وسف ناشدنی بود (در طول جنگ حتی یک نفر را ندیدم که خنده به لبش نباشد و این یک نعمت الهی بود) . از میان دره خوش آب هوایی گذر میکردیم . بین دو بلندی جهت استراحت و نماز مستقر شدیم . منطقه چشم انداز روحانی و زیبایی داشت . به هر گوشه که نگاه میکردم رزمندگان اسلام را مانند رزمندگانی میدیدم که در شب عاشورا به راز ونیاز با خدا مشغول بودند . با خودم گفتم : یاحسین (ع ) در هر عملیات عاشورا تکرار میشود .
آماد حرکت شدیم ، همه از هم حلالیت می طلبیدند و یکدیگر را در آغوش می گرفتند . بچه های تخریبچی زودتر از نیرو ها جهت با زکردن معبر برای رزمندگان اسلام حرکت کردند ( جنگ در منطقه کردستان از نظر کوهستانی بودن راحت تر از دشت باز است . این نظر من است : ولی با توجه به اینکه منطقه آلوده به ضد انقلاب بود همیشه بیم حمله نیروهای ضد انقلاب از پشت سر نیز میرفت )ساعت 12 شب به طرف نیروهای دشمن براه افتادیم . هدف تپه جنگلی منافقین بود . ریسمان سفیدی محل حرکت را از میان میدان مین نشان می داد . به 500 متری زیرپای دشمن رسیدیم .آنها در حال تعوض پست سنگرها بودند و این بهترین موقعیت برای غافل گیری دشمن بود . آنهایی که می رفتند خواب آلوده وآنهایی که امد بودند چرتی بودند . سر ستون به زیر پای دشمن رسیده بود ، آهسته خودم را به سر ستون رساندم و منتظر فرمان شدم . ساعت 2 بامداد فرمان حمله با رمز ( یا زهرا (س) ) از طرف فرماندهی صادر شد وحمله شروع گردید . با احتیاط به سمت سنگر نگهبانی دشمن حرکت کردم . به محض ورد به سنگر نگهبانی ، نگهبان با دیدن من که لباس فرم پوشیده بودم ، از ترس بی هوش شد . سکوت هنوز در منطقه حاکم بود . یکی از برادران بسیجی کابل سیم تلفن را قطع کرد . هنوز تیری شلیک نشده بود .داخل کانال شدیم . من جلو حرکت میکردم که ناگهان سربازی عراقی از سنگری که در اول کانال بود بیرون آمد ، قد کوتاهی داشت . او را به عربی صدا زدم (تعال ، تعال) سرباز عراقی بطرف من آمد . هنوز چشمهایش خوب نمیدید. آمد جلو و پا جفت کرد ، تا چشمش به لباس فرم افتاد اسلحه از دستش افتاد . برگشت ، پا به فرار گذاشت و داد میزد . فکر کنم جاسم را صدا میکرد . یکی از نیروهایی که با فاصله کمی در پشت سر من حرکت میکرد خواست او را بزند که مانع او شدم زیرا بد شوکی که به او وارد شده بود و با صدای فریاد او ، تیربارچی عراقی بدون اینکه مکان دقیق فریاد را بداند ، بی هدف به طرف میدان مین شلیک میکرد . آهسته خود را بالای سر تیربارچی عراقی رساندیم . یکی از برادران بسیجی ، سر اسلحه را به پشت تیربارچی فشار داد و آن بخت برگشته تازه فهمید که رزمندگان اسلام مثل شیر بالای سرش ایستاده اند . او را اسیر کرده و دستهایش را بستیم . دیگر صدای تیراندازی از تمام محورهادیگر بگوش می رسید . کانال یک متر ارتفاع داشت به طوری بود که وقتی حرکت می کردی خارج سنگر دیده نمیشد . هنوز هوا روشن نشد بود . به سومین سنگر که رسیدیم ، ازجلو تیر اندازی شد .آر پی جی زن آمد وشلیک کرد . سنگر که از هم پاشید دو نفر آمدند بیرون که یکی شان از ناحیه پا مجروح شد بود . سر هرسنگر یک نفر را میگذاشتم . کانال را دور زدیم به سنگر اول که رسیدیم با خود گفتم از عقل به دور است که فقط چهار نفر در اینجا باشند به سنگر دوم که برادرم علیرضا را در آنجا گمارده بودم رسیدم . دیدم برادرم علیرضا ایستاده و گفت : از بالای سر من تیر اندازی میشد . لحظه ای شک کردم که نکند سنگر ها به خوبی پاکسازی نشده اند . به آهستگی خود را به درب سنگر رساندم . سرکی کشیدم و متوجه شدم سنگر به صورت ال شکل است . ازبو بعدی که می آمد وصدای نفس نفس زدن متوجه شدم ، عراقی ها داخل سنگر پنهان شده اند . فریاد زدم Go out )) . بعد چند لحظه آمدند بیرون . سه افسر عراقی بودند و دست وپاهایشان می لرزید ومیگفتند یا علی یا علی . خار ذلیل شدنشان را که دیدم نا خودآگاه به یاد آن دلاور مرد شیر بسیجی که با دستهای بسته داد میزد الله اکبر ، خمینی رهبر . مرگ بر صدام مرگ بر صدام افتادم . کم کم صدای در گیری کم و کمتر میشد تا جایی که دیگر صدایی به گوش نمی رسید . گویی عملیات با موفقیت به پایان رسیده بود . هوا داشت کم کم روشن میشد ، تیمم کردم نماز بخوانم که متوجه شدم پشت خاک ریزی که بالای کانال بود ، نیروهای عراقی درازکش هستند . آهسته تفنگ خود را برداشتم و بسرعت چند گلوله بطرف آنها شلیک کردم . بعد از چند لحظه شنیدم فریاد میزدند یاعلی یاعلی و با یک پارچه سفید که در دست داشتند وارد کانال شدند . تعداد آنها 7 نفر بود که یکی از آنها افسر بود در حال بازرسی بدنی آنها بودم که دیدم آن افسر چیزی را در دستش گرفته . گفتم این چیست ؟ و از او خواستم تا اورا بدهد به من . وقتی دستش باز شد متوجه شدم که در دستش نارنجکی پنهان داشته . او ضامن ار رها کرد و نارنجک را داد دست من . با خود م گفتم این می خواهد شب جمعه را به من یاد بدهد !!! بلافاصله نارنجک را در یقه لباسش کردم پریدم بالا سرش و او را به طرف پائین فشار دادم . بعد چند لحظه نارجک منفجر شد ومن به طرف بالا پرتاب شدم . صدا انفجار وموج آن من را در هم ریخته بود . به خود که آمدم متوجه شدم به طرف بیرون از کانل پرتاب شده ام . چشم راستم میسوخت ، یک ترکش سوزنی به چشمم اصابت کرده بود . در این حالت دیدم سه نفر از نیرو های عراقی داخل سنگر، پشت خاک ریز بالای سنگر که من به طرف آن پرناب شده بودم دراز کشیده اند ، ازجمله همان سربازی که در ابتدای کانال از ترس پا به فرار گذاشته بود .صدای گریه برادرم می آمد . فریاد زدم تیراندازی نکنید ! بعد چند لحظه تیر اندازی قطع شد و من به همرا آن سه نفر نیروی عراقی از خاکریز بالا آمدیم . برادرم چشمش به من افتاد و فریاد زد خدا را شکر زنده است .اسرا را به همراه دونفر از برادران بسیجی به پشت خط هدایت کردیم . وان سرباز عراقی از من تشکرکرد.وسپس فرمانده گروهان از برادران رزمنده بسیجی بازدید و تشکرکرد . حدود ساعت شش و سی دقیقه صبح بود که ارتفاعات مذکور یعنی چهارمین ارتفاعات هم از منتهی الیه شمال دوپازبه دست نیروهای توانمند اسلام تسخیرشد .بالگردهای عراقی را بالا ی قله اصلی میدیدم که با آتش پدافند رزمنگان اسلام متواری می شدند : پس از تقسیم سنگر ها و پستها آماده پاتک دشمن بودیم ، من و برادرم در در یک سنگر بودیم . چشمم مجروحم بشدت آزارم میداد . پس از دو روز به بیمارستان صحرائی مراجه کردم ، از آن جا به سردشت و از سردشت به سقز و روز بعد با بالگرد به تبریز منتقل و در بیماستان نیکوکاری بستری و معالجه گردیدم .
در پایان ازکلیه برادران رزمند بسیجی که با شجاعتی وصف ناپذیر در این عملیات شرکت کرده بودند تشکر میکنم و بر آنها سلام و درود میفرستم . )سلام بر رزمندگان گمنام جبهه های اسلام !!!!!!!)
سلام بر رزمنگان گمنام جبهه های اسلام!!!!!!!