یک خاطره!
یک خاطره گوچک
سوت خمپاره ها هنوز درگوش موج گرفته ام ناآشنا بود. همین طورکه اطراف را نگاه میکردم ویک خرما دردهانم بود درحال جویدنش بودم. دیدم همه روی زمین دراز کشیده اند ومن روی لبه ی سنگرنشسته وتماشا می کردم وبرایم سوال شده بود،یعنی چه دوره آموزشی تمام شده؟ هنوز خرما به راه گلونرسیده بود که تمام اطراف و دوربرم را گرد وخاک وبوی تندَ باروت پرکرد، چشم هایم رابه هم مالیدم که تکه نانی جلوی پایم افتاد. به آسمان نگاه کردم نانهای لواش درحال پرواز بودند سربازی بالحن طنزآلود گفت: خونه ات خراب شه صدام روزی امروز مارابه هوا بردی ، من که خنده ام گرفته بود گفتم: برادر مگر درجهنم هم روزی هست. اوگفت: اگر درازنکشی روزیت را دربهشت آماده کردند. چند نفربسیجی که روبروی من داخل کانال نشسته بودند من را به یک کمپوت سیب دعوت کردند ومن هم ازشدت تشنگی پذیرفتم ازظهربه بعد هم آتش توپ خانه دشمن بالا گرفته بود وانگار از آسمان جهنم می بارید وآسمان به جای ابر گرد وخاک و دود باروت گرفته بود! یکی ازآنها گفت: خدایا به ما رحم کن. دیگری گفت:رحم، رحم کیلویی چنداست داداشی! ومن که بند کلاه آهنی را داشتم صفت میکردم وبه دشت خیره شده بودم گفتم:فروشی نیست بی خود کیلو کیلو نکن برخیزید، یلاق قشلاق کنیم هوا ابر است واجاره منزل بالا است از روبرو صاحب خانه با آژان داره میاد. همه سرکی کشیدند وپاتک دشمن را دیدند که در حال پیشروی بود، هرطوری بود به سمت سنگردیگری که محل مناسبی برای تیراندازی بود رفتیم. دونفرکه برای آوردن آب وخوراکی رفته بودند برگشتند وهنوز به چندقدمی ما نرسیده بودند که صدای سوت خمپاره آمد وازآسمان همراه ترکش قطرات آب به زمین می ریخت دستم را دراز کردم چند قطره روی دستم چکید مزه کردم ترش بود نفردوم بایک سطل درب بسته فلزی آمد کنارمن نشست و درب سطل را باز کرد وبالحن طنزآلودی گفت:بفر مائید شربت آبلیمو نکاه کردم دیدم شکر است .خبرنگاری درحال عکس گرفتن بود به بالای سرم آمد گفتم! عکس هایت چاپ نمی شه مگر اینکه در بهشت واو همچنان درحال خندیدن بود اودرحال عکس گرفتن بود که یک موشک کاتیوشا بین سنگر وخبرنگار فرود آمد من راهی بیمارستان شدم واو راهی بهشت {به یاد شهدای عملیات ولفجریک}روح شان شاد!!!