سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غافله خورشید

 

 

قافله خورشید

درسالهای حماسه وخون درارتفاعات سربه فلک کشیده غرب و دردشت های لاله گون جنوب وآبهای گرم نیلگون خلیج همیشه فارس، ناپیداترین قافلهُ خورشید، کاروان سالارانی هستند که پرچم غیرت ومردانگی را به دست مردانی سپارند که چون بنیانی مرصوص درپاسداری ازکیان واقتدار این مرز وبوم تاپای جان حتی کم نام ایستادند و دوران دفاع مقدس، را به تمام معنا وبرای همیشه مقدس ثبت نمودند.

 

(قسمت سوم ازخاطرات)

یک هفته گذشت . به منطقه سیزده که در نازی آباد بود مراجعه کردم . در منطقه سیزده که آن زمان کمیته انقلاب اسلامی بود هم نگهبانی میدادم  وهم آموزش برای ورود به سپاه را می دیدم . هم بسیجی بودم وهم در کمیته فعالیت می کردم . بیشتر وقتم را برای ورود به سپاه گذاشته بودم .در آنجا کلاسهای عقیدتی وسیاسی ونظامی می دیدم .تعداد نفرات به بیست نفر می رسید .پس از مصاحبه وکارهای اولیه ورود به سپاه ، در تاریخ 15/7/58 جهت دیدن آموزش وارد پادکان آموزشی امام حسین (ع) شدم (آنجا قبلاٌ مرکزآموزش هنگ جوانان سابق شاه بود ) در آنجا آموزشهای اولیه تاکتیک رزمی ،اخلاق ، سیاسی وعقیدتی میدیدم . من بایک نفر دوست بودم به نام کمیزی که همرزم بودیم ، در مورخه ٌ20/8/58 همه نیروهایی که آموزش دیده بودند به خانه برگشتند . ودرتاریخ 21/8/58 در پادگان ولیعصر (عج) حاظر شدیم در آنجا یک خلاصه پرونده درست شد . وبعد اسامی افراد پذیرفته شده خواند شد وبعضی ها  به عنوان ذخیره محترمانه رد شدند. از 22/8/58 رسماٌ عضونیروهای سپاه شدم و در یک گروهان سازماندهی شدم . و درانتظار ماموریت بودم ، درلیست نگهبانی قرارگرفتم و روز بعد که به خانه میرفتم ، با خیلی ها دوست شده بودم . نام اول  گروهان  گروهان چهار بود وبعدها به نام گروهان فتح تغییر نام داد. از آنجا بود که در لیست نگهبانی شخسیتهای قرار گرفتیم .مثل آقای هاشمی. مشکینی. آقای خامنه ای. بنی صدر. شهید بهشتی. ورهبری . بعضی شبها نیز در سطح شهر گشت میزدیم . بعد از دو ماه به کردستان اعزام شدیم منطقه کردستان هنوز امن نبود. گروهک کومله ودموکرات باهمکاری سازمان مجاهدین خلق منطقه را برای مردم ناامن کرده بودند. ماموریت ما سنندج بود وقتی به کرمانشاه رسیدیم گفتند: که راه بسته شده است و فرود هواپیما در فرود گاه سنندج امکان پذیر نیست . فعلاٌ در کرمانشاه بمانید تا وضعیت مشخص شود. هوا بسیار سرد بود که در یک مجتمع ورزشی ، داخل یک سالن بزرگ جمع شده بودیم . روزها زیاد متوجه سرما  نمی شدیم . یک عدد بخاری بزرگ پلار روشن بود ولی هیچ گونه گرما یی رااحساس نمی کردیم به هرنفر دو عدد پتو دادبودند . چون زمین سرد بود و فضا بزرگ ، گرما هدر می رفت . شب دوم به یک آسایشگاه در نزدیکی همان مجتمع  رفتیم اما  خیلی محترمانه مارا از آنجا بیرون کردند. آنشب راهم درسالن مجتمع سر کردیم . روز بعد ساعت ده صبح بود  که پس از آزمایش خون ، یک کارت شناسایی منطقه غرب کشور برای تک تک برادران صادرکردند. آنروز را نیز به استراحت پرداختیم تا روز بعد . فردای آن روز قرار شد به روانسر و جوانرود برویم . هنگام حرکت به هرنفر یک عدد کیسه خواب دادند برادر(شهید) بروجردی آمدند وگفتند : که منطقه بسیار نا امن است و باید این دوشهر امن گردد . به امید خدا یک گروهان در روانسر ویک گروهان در جوانرود مستقر می شوید . حرکت کردیم و عصر همان روز به سلامتی به مقصد رسیدیم در جوانرود در یک مدرسه ی نیمه تمام مستقر شدیم . قبل از هراقدام پستهای نگهبانی را مشخص کردیم و دربعضی از مکانها سنگرزدیم تا در مقابل دشمن از خودمان دفاع کنیم . هروز یک منطقه از حومه شهر وروستاهای اطراف را پاک سازی میکردیم . خبر آوردند که در مسیر روانسر وجوانرود گروهک کومله و دموکرات دیده شده است . در آن موقع سپاه هیچگونه امکاناتی نداشت و باید از ارتش در خواست خودرو می کردیم . به منطقه عزام شدیم در بین راه بعضی از خودروها از کار می افتاد !!!! پس از گشت در منطقه شب دوباره به مقر باز می گشتیم بدون هیچگونه درگیری. تا اینکه به یک ماموریت دیگر  در یکی از روستای نزدیک مرز رفتیم ، نرسیده به یک قبرستان در گیری از طرف اشرار شروع شد . از دوطرف روستا وارد شدیم . تعدادی از اشرار  که همان کومله بودند از روستا فرا کردند وتعدادی نیز در خانه های روستائیان مخفی گشتند . پس از دستگیری چند نفری درگیری ساکت شد وآرمش گرفت . در بعضی از خانه های روستایی هنوز عکس شاه دیده می شد که نشاندهند فقرفکری منطقه بود که از ساواکی های فراری وکومله وسازمان مجاهدین خلق اطاعت پذیری داشتند. چند نفری هم خودشان راتسلیم کردند ومدعی بودند که سلاح مال خودشان است وعضو هیچ گروه وسازمان نیستند. ماموریت بدون زخمی وکشته از دو طرف به پایان رسید ، دستور دادند تاهوا تاریک نشده به مقر برگردیم در باز گشت چند کامیون زیل از ارتش در بین راه رسید و برادران سوار شدند . هوا بسیار سرد بود هوا کم کم تاریک میشد و فقط یک جاده خاکی سیاه دیده می شد.  من روی چرخ زاپاس پشت اطاق راننده آماده ایستاد بودم تا در صورت درگیری آمادگی بیشتری داشته باشم . وقتی به شهر رسیم از بخار نفس هایم دوره دهانم وریش وسبیلم قندیل یخ بسته شده بود وچشم هایم بسته نمی شد. و وقتی حرف می زدم صورتم ترک بر میداشت. شرایط بسیارسخت وطاقت فرسابود اما  شوروعشقی که به امام خمینی وانقلاب داشتیم مارا به حرکت در آورده بود . 

 

 

 



[ یادداشت ثابت - شنبه 93/7/6 ] [ 9:24 عصر ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]

دیگر امکانات


بازدید امروز: 66
بازدید دیروز: 53
کل بازدیدها: 371928