قافله خورشید .قسمت دوم
قافله خورشید (قسمت دوم ازخاطراتم)
درسالهای حماسه وخون درارتفاعات ربه فلک کشیده غرب و دردشت های لاله گون جنوب وآبهای گرم نیلگون خلیج همیشه فارس، ناپیداترین قافلهُ خورشید، کاروان سالارانی هستند که پرچم غیرت ومردانگی را به دست مردانی سپارند که چون بنیانی مرصوص درپاسداری ازکیان واقتدار این مرز وبوم تاپای جان حتی کم نام ایستادند و دوران دفاع مقدس، را به تمام معنا وبرای همیشه مقدس ثبت نمودند.
در روز 24 بهمن 57 من خودم را به کمیته محل علی آباد معرفی کردم وسلاح تحویل گرفتم وهرشب در محل خودمان ملک آباد نگهبانی میدادیم ودیگر به سر کار نرفتم از طرف کمکهای مردمی وبازار چرخه ی روزگار می چرخید. وکشوردر حال شکل کرفتن بود در هر محله ای کمیته های انقلاب اسلامی تشکیل شده بود وپسمانده های رژیم دست پا می زدند و راه به جایی نمی بردند و گاهی خبر ترور مردم می آمد ویا ترور پاسداران کمیته های انقلاب اسلامی وغیره از طرف ساواک ها می رسید. همه آن درگیری ها از طرف ساواک نبود . اشرار وگروهای مسلح که متشکل از حزب کمونیست وحزب توده که آب زیرکاه بود کومله ودمکرات ، حزب خلق در آذربایجان ،حزب امت ، حزب ایران جبهه ملی واوضاع ایران داشت شلوغ میشد . تا به فرمان امام خمینی جمهوری اسلامی به رای عموم مردم گذاشته شد. در10 فروردین سال 57که اکثر آرا به نفع جمهوری اسلامی بود وفقط در نقده ومیان دوآب آن هم در درصد خیلی پائین، نه بود و سواستفاده دشمن از همین منطقه شروع شد .حزب خلق عرب در خوزستان وبعد حزب خلق در آذربایجان تبریز وشمال حزب کمونیست که همه ناکام ماندند . چراکه پشتوانه مردمی نداشتند . در اسفند 57 به مشهد آمدم وبساط دامادی من را مادرم بپا کرده بود وپس از ازدواج دوباره به تهران آمدم وهمچنان در کمیته محل به صورت بسیجی بودم وروزها به کار خودم تزئیناتی پرده مشغول بودم تا اینکه به فر مان امام به طرف کردستان پاوه به صورت داوطلب عزام شدم فکر میکنم بیست روز از ازدواجم گذشته بود، قرار بود با هواپیما به سنندج برویم . در فرودگاه مهرآباد انتظار آماده شدن هواپیما را میکشیدیم . بعضی از دوستان دوست داشتند زمینی حرکت کنند ومسئولین می گفتند : زمینی امنیت ندارد . خلاصه بعداز چهارساعت یک هواپیما سی یکصدسی آماده شد وپس از سوار شدن به هواپیما در آسمان کرج به گفته خلبان نقص فنی پیدا کرد و دوباره درفرودگاه به زمین نشست !علت عدم همکاری بود تا نقص فنی که بازهم خدا عالم است و پس از دوساعت دوباره سوار هواپیماه شدیم البته یک هواپیما دیگر، بعد از یک ساعت به روی آسمان سنندج رسیدم به علت خرابی هوا در فرودگاه کرمانشاه پیاده شدیم تا از طریق زمینی به طرف منطقه عازم شویم . که باز برنامه عوض شد وقرارشد به طرف پاوه حرکت کنیم مسیر حرکت بسیار نا امن بود در مسیر راه در روانسر مستقر شدیم و روز بعد قرارشدکه نیروهای ارتش اول حرکت کنند ، وما در حال تمرین بودیم البته اکثرنیرویهای بسیجی خدمت کرده بودند وتنها یاد آوری بود، ناگهان صدای الله اکبر بلند شد . پرسیدم چه خبر شد گفتند : نیروی زرهی ارتش به طرف پاوه در حال حرکت است . وخوشحالی مردم روانسر واستقبال از نیروها بسیار چشم گیربود ولی من نارحت بودم این همه راه را آمدیم ولی باید برگردیم . مسئول گروهان آقا رسول گفت: به کرمانشاه بر میگردیم و از آنجا به منطقه دیگری عزام می شویم به طرف کرمانشاه رفتیم واز آنجا به طرف پل ذهاب حرکت کردیم فصل بهار بود ومنطقه بسیار زیبا بود ونهار را در منزل یکی از اهالی بومی بودیم داخل یک باغ بسیاربزرگ شب را آنجا ماندیم بسیار خوش گذاشت . بعد از نماز صبح به طرف پادگان ابوذر حرکت کردیم و در مراسم صبگاهی به همراه یک گروه دیگر شرکت کردیم وپس از تجهیزشدن افراد به همراه یک گروهان از نیروهایی که از مشهد آمده بودند به طرف پاوه از منطقه نوارمرزی حرکت کردیم (برای اولین بار بود که لباس سپاه را تن افراد می دیدم ) وخبر پایان درگیری از منطقه پاوه رسید وگفتند : که درکوهای اطراف پاوه درگیر هستند . بعد از 5ساعت حرکت با کامیونهای ارتش به یک روستا رسیدم ودر پاسگاه ژاندارمری مستقر شدیم . مردم بومی آنجا کرد زبان بودند ، قرار شد شب را آنجا باشیم وصبح زود حرکت کنیم که رئیس پاسگا خبردرگیرشدن پاسگاه جلورا داد، داوطلب زیاد بود . دوفروند نفربر آماده حرکت بود آقارسول گفت: یک مسابقه میگذاریم هر کی به نفربر رسید سوارشد به ماموریت می رود . ومن خودم را به نفربر رساندم وداخل ان شدم ومتوجه شدم بیست نفر روی نفربرسوار شدند . که فرمانده پاسگاه گفت :که هرنفربر دوازده نفر ظرفیت دارد ومابقی را پیاده کرد واز آنها تشکر کرد و به علت نداشتن تجربه بچه ها جعبه نارنجک را روی باطری گذاشته بودند ومنجر به آتش گرفتن جعبه نارنجک شد که با هوشیاری درجه دار نفربر جعبه نارنجک به بیرون پرتاب شد وپس از خاموش کردن جعبه ورفع خطر وتقسیم نارنجکها بین نیروها به طرف مسیر حرکت کردیم . هوا تاریک شده بود وهر چندگاه سفیر گلوله رسام از بالای سر مان دیده میشد . وما به حرکتمان ادمه دادیم من وسه نفر دیگر روی نفربر درازکشیده بودیم تا در صورت درگیری آمادگی بیشتری داشته باشم وهمچنان سفیرگلوله فضای آسمان را میشکافت تا اینکه در نیمه های شب به نزدیکی پاسگاه رسیدیم ازنفربر پیاده شدیم ودر تارکی شب خودمانرا به پنجا متری پاسگاه رساندیم فرمانده نفربر باپاسگاه ارتباط برقرارکرد. وازنزدیک شدن نیروها خبرداد وچون شب بود وموقعیت منطقه را نمی دانستیم سریع به داخل پاسگاه رفتیم در آنجا فقط چند جوانمرد بودند، که در استخدام پاسگاه بودند از کردهای بومی منطقه . به بالای پشت بام رفتم ودیدم داخل سنگر یک کیسه گونی به سر خمپاره کشیدند .گفتم : مرد مومن یک کلوله خمپاره شلیک شود که سقف پاسگاه خراب میشه . گفتند : که خوب شد گفتی ولی آن خمپاره نیست لوله بخاری است آنجا گذاشتیم دشمن فکر کند خمپاره است ،گفتم: خدا را شکر که دشمن اطلاع از داخل پاسگاه ندارد ویا آشنایی با خمپاره وگرنه پاسگاه را میکرفتند. ویاتخریب میکردند. با دولیوان چای داغ خستگی ازتنم بیرون رفت و بعد از نماز صبح هوا روشن شد ومنطقه برایم نا آشنا بود پاسگاه بالای یک کوه بلند بین دو دره قرا داشت . وما گرسنه بودیم تا اینکه نیروهای عقبه ازراه رسیدند . کمی نان وخرما دادند وآب هم رسید. چون پاسگاه هم آب خودش را ازچشمه تامین میکرد . من آدرس چشمه را ازیکی از نیروهای جوانمر پرسیدم .گفت: میخواهید چکارکنید گفتم آب میخواهم بیاوریم گفت: انجا خطرناک است باید با احتیاط و چند نفر باشید دشمن هم از آن چشمه آب میبرد به اتفاق چهار نفر به طرف چشمه حرکت کردیم وخوشبختانه مسیر امن بود پس ازپر کردن قمقمه ها به پاسگاه باز کشتیم ، یک شب دیگر در آنجا ماندیم واز دشمن خبری نشد صبح روز بعد به کنار رودخانه رفتیم که یک طرفش عراق است. پس از آبتنی از صخرها بالاآمدیم و روزبعد بطرف پاسگاه بعدی حرکت کردیم با این اطلاع که پاسگاه از نیروی خودی تخلیه شده است. دربین راه دیدیم که افراد مسلح آنطرف رودخانه ایستاده بودند. که مرزعراق بود. وآنها ظاهراٌ ایرانی بودند. به پاسگاه رسیدیم که خالی ازنیرو وتخریب شده بود پاسگاه کنارجاده ایی بود که یکطرفش کوه بود وسمت جلوآن رود مرزی بود. و روی دیوار آن شعاری ازحزب دموکرات نوشته شده بود. (که نشان دهنده این بود که غارت پاسگاه کار حزب دموکرات است) پس از کمی گشت در منطقه به طرف پاسگاه دوآب حرکت کردیم، هنوز هوا روشن بود به پاسگاه رسیدیم. وقت تنگ بود نماز ظهر راخواندیم. پاسگاه کنار یک پل بزرگ بود بین سه راهی یک طرف به پاوه راه داشت ویکطرف به طرف مریوان. وطرف دیگر همان مسیری بود که آمده بودیم نوارمرزی به طرف شهر سرپل ذهاب، باچشم اندازی بسیا زیبا! درپاسگاه چند سربازبود وحدود پنج نیروی جوانمرد. که از اهالی همان روستای دوآب بودند. شب را به نوبت نگهبانی دادیم وآنشب بجز یک پست مابقی را درپنج پست نگهبانی برادران انجام وظیفه کردند. وروز بعد یک فروند چرخ بال کنار پاسگاه به زمین نشست وفردی که ازآن خارج شد (شهید)دکترچمران بود. واز آمدن ما با این امکانات بسیار تعجب کرده بود چون منطقه بسیارناامن بود. پس ازتشکر ازنیروها آقای دکترچمران منطقه راترک کردند. وشب بعد قرارشد غذای گرم داده شود.(یک هفته میشد که غذای گرم نخوده بودیم ) دنبال آشپز میگشتند کسی نبود، سربازی که آشپزی میکرد به مرخصی رفته بود. من گفتم: میتوانم برنج را درست کنم یک سرباز آمد جلو وگفت:من هم قیمیه رادرست می کنم. در بین نیروها شخصی به نام عباس که به (عباس شمر ) معروف بود.وکارش پاس بخش وتدارکات بود، گوسفند از روستا خرید وذبح کرد. وغذا آماده شد با اینکه کمی بوی دود گرفته بود. ولی خوشمزه شده بود در بین بچهای نازی آباد یکی خیلی شوخی می کرد به نام اکبرخوش گوش که بد جوری شوخی می کرد مثلاٌ باگلوله مشقی داخل چادر یا اتاق شلیک می کرد. روز بعد سید آمد وگفت: قرار است به طرف مریوان برویم هرکی که می خواهد به تهران برود از صف بیاد بیرون چند نفر از بچه محله ها رفتند بیرون وبه من گفت بیا بریم توهم که تاز ازدواج کردی ! من فقط خندیدم وهیچ نگفتم: وفقط به حرکت امام خمینی فکر میکردم. که گفته بود من خودم به طرف پاوه حرکت میکنم. تعداد سی نفر ازنیروهای تهران وسی نفر ازسپاه مشهد ماندیم. وروز بعد دستور آمد به طرف پاوه حرکت کنیم. مردم پاوه باتعجب به ما نگاه می کردند ومی گفتند این نیروها چطوری از طرف پاسگاه دوآب آمدند. وبعد متوجه شدم حرکت ما یک حرکت تاکتیکی وسیاسی بوده و روحیه دشمن در منطقه تخریب شده است، وپس ازاینکه منطقه آرام شد.به تهران برگشتیم واهالی منطقه (محله) ازما استقبال کردند وخانواده ازآمدن من خوشحال بودند. وهیچگونه ناراحتی وشکایتی درکار نبود. و پس از چند روز به منطقه سیزده مراجعه کردم.