سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قافله خورشید(قسمت چهارم)

قافله خورشید(قسمتچهارم)

درسالهای حماسه وخون درارتفاعات ربه فلک کشیده غرب و دردشت های لاله گون جنوب وآبهای گرم نیلگون خلیج همیشه فارس، ناپیداترین قافلهُ خورشید، کاروان سالارانی هستند که پرچم غیرت ومردانگی را به دست مردانی سپارند که چون بنیانی مرصوص درپاسداری ازکیان واقتدار این مرز وبوم تاپای جان حتی کم نام ایستادند و دوران دفاع مقدس، را به تمام معنا وبرای همیشه مقدس ثبت نمودند.

خبر درگیری های پراکنده درمنطقه به گوش میرسید ، خبر ازشهید شدن یک مهندس ودو پیش مرگ در گردنه ملاپلنگانه. گویا تمام درگیرها فقط درهمان منطقه است ! خبرهای خوش آیندی نبود . بعد از15 روز که اشرار درمنطقه (روستای شمشیر) دیده شده بودند ، فرمان حرکت به طرف منطقه را صادر کردند . همه نیروها به طرف منطقه حرکت کردند . برف زیادی آمد بود ، و یک پاسگاه که نزدیک گردنه قرار داشت خالی از نیرو گردیده بود . به طرف گردنه حرکت کردیم. وقتی به بالای گردنه رسیدیم ، نیروهای اشرار در پائین گردنه جلوی یک قهوخانه جمع شده بودند . با پپیشروی به طرف قهوخانه ، درگیری آغاز شد و این درگیری تا ساعات آخر شب طول کشید . اشرار با دادن  یک کشته متواری شدند و به طرف روستاهای منطقه پاوه گریختند .. قرار شد شب را درمحل بمانیم . بالای گردنه یک اتاق دیده می شد . به طرف اتاق حرکت کردیم وقتی وارد شدیم دیدیم که اتاق سقف ندارد . حدود یک مترنیم برف آمده بود . همه باهم برفهای داخل اتاق راتمیز کرده ، چند عدد تخت از پاسگاه پائین آوردیم کف اتاق گذاشتیم . با اینکه اتاق سقف نداشت اما از هیچی بهتر بود . به اصطلاح ( کاچی به از هیچی ) . حد اقل از کوران باد در امان بودیم . هوا خیلی سرد بود. سه پست نگهبانی گذاشتیم . یک پست بالای قله ، یک پست پائین ترازاتاق و یکی جلوی درب . داخل اتاق رفتم کیسه خواب را بازکردم و داخل کیسه خواب قرار گرفتم .  به سقف نگاه کردم آسمان صاف شده بود وستاره ها درآسمان می درخشیدند . من پاس سه بودم . سرما بی داد می کرد ، مخصوصاٌ درشب . چند ساعتی را استراحت کردم . نوبت پست من که شد ، رفتم سرپست . سنگری که نبود ، برفها راکنار زد بودیم و یک سنگر برفی ساخته بودیم . داخل سنگر رفتیم فقط سرمان از سنگر برفی بیرون بود .  پستها زوجی چیده بودیم . هم پستی من سیگار می کشید . به اوعتراض کردم  که دشمن نور سیگارت رامی بیند و موقعیت همه را درخطر می اندازی . نزدیک صبح بود بعد ازنماز چند عکس یادگاری گرفتم . ظهر هرنفر یک کنسرو لوبیاه دادن چون ازغذای گرم خبری نبود حتی چای. با چه عشقی نهار را خوردیم هوا کمکم داشت غروب میکرد که دوکامیون از ارتش آمد . همه سوار شدیم و بطرف جوانرود آمدیم ، یک روزاستراحت کردیم . روزبعد انتخابات بود، و ما ماموریت داشتیم در روستاهای اطراف جوانرود از صندوقهای رای حفاظت کنیم . اولین انتخابات ریاست جمهوری بود . در بعضی از روستاها به صندوق ها حمله شده بود که خوشبختانه هیچگونه اتفاقی برای برادان همرزم مان نیفتاده بود . صندوقها را جمع آوری کردیم و به کرمانشا رساندیم. چند روزی گذشت . من درخواست مرخصی کردم و موافقت شد و من راهی تهران شدم . راهها کم و بیش امن بود. به ایستگاه مسافربری رفتم یک مینی بوس آبی رنگ آماده حرکت بود سوار شدم در ردیف چهارم سمت راست کنار پنچره نشستم. شب قبل برف زیادی آمده بود . مینی بوس ساعت    9 ازجوانرود حرکت کرد . ده کیلومتری از شهر دور شده بودیم و ما به علت اینکه برف روز قبل دوطرف مسیر راه را پوشاند بود خیلی کند حرکت می کردیم . وارد جاده اصلی شدیم بین جوانرود ورانسر مینی بوس توسط سه نفر متوقف شد. یک نفر مسلح کنار مینی بوس ایستاده بود. و نفری که فرماندهی می کرد آمد بالا نگاهی به داخل انداخت من سرم را روی سندلی جلویی گذاشتم دستم را بردم درجیبم یک عدد نارنجک که با خودم داشتم بیرون آوردم ضامنش را آماد کردم . نفربقل دستی ام به من نگاه میکرد ، به او اشاره کردم ساکت باشد . فردی که داخل آمده بود ، از مردم درخواست یارمتی (یعنی کمک مالی) کرد . پول زور !  با اعتراض مسافران شخص درخواست کننده ما را تهدید به مرگ میکرد . سرم را بالا گرفتم و از شیشه بیرون را نگاه کردم . نفری که کنار مینی بوس ایستاد بود بمن اشاره کرد . پنجره را  که باز کردم به من گفت : شما بیا پائین . نفر کنار دستی من گفت : نارجک را بده به من . به او نگاهی کردم ازجا بلند شدم . ترجیح دادم نارنجک را با خود ببرم . نفر مسلح  با نفری که کنار مینی بوس بود صحبت میکرد . ضامن نارنجک راکشیدم و آنرا آهسته از شیشه مینی بوس انداختم کنار آن شخص مسلحی که کنار مینی بوس ایستاده بود ، نارنجک زیر برف رفت و او متوجه نشد و بسرعت از جا بلند شدم و خود را به درب مینی بوس رسانیدم . در حال پیاد شدن بودم که نارنجک منفجر شد . شخص مسلح کناری به هوا پرتاب شد . به سرعت به زیر دست فرمانده آنها که گیج شده بود زدم و با او گلاویز شدم . یکی از افراد داخل مینی بوس کمک کرد تا سلاح را از دستش در آوردم و اورا درازکش روی برفها خواباندم . از نفری که پشت مینی بوس بود خبری نبود او فر را برقر ترجی داده بود. به طرف نفری که افتاده بود رفتم اسلح اورا که یک برنو بود برداشتم . مسافران که از صدای انفجار وحشت زد شده بودند از ماشین پیاده شدند .  شخصی که کنار من نشسته بود به من گفت: من پیش مرگ هستم . حسم به من گفت که به او عتماد کنم . اسلحه برنو را به اودادم . راننده نگاهی به ماشین انداخت وگفت : سوار شوید تا حرکت کنیم . من در فکر بودم که این دو نفر چکار کنم . فردی که بر اثر انفجار  نارجک پرتاب شده بود به هوش آمد . مسافرها به زبان کردی می گفتند : ای خدا زنده است درهمین حال بودم که یک جیپ ارتشی که یک قبضه توپ صد وشش روی آن سواربود از را رسید. خوشحال شدم . مخصوصاٌ وقتی دیدم ، برادر (شهید) افرسیابی است . به اتفاق آن شخص پیشمرگ که نامش رستم بود واز برادارن فرهنگی و دراستخدام سپاه بود. آن دو نفر را که از اعضای کومله بودند سوار جیپ کردیم و به طرف جوانرود به حرکت درآمدیم و پس ازتحویل آنها روز بعد که هوا بهتر بود با یک چیپ لندور به کرمانشاه آمدم و از آنجا به تهران برگشتم ................................ بعد از پنج روز به منطقه برگشتم . در کرمانشاه  جهت استعلام از وضعیت مسیر راه به سپاه مراجعه کردم



[ یادداشت ثابت - جمعه 93/7/26 ] [ 2:37 عصر ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]

دیگر امکانات


بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 53
کل بازدیدها: 371876