ولفجر ولیال عشر
رسیدم فهمیدم موقعیت درست است . در حال رفتن بودم دیدم یک گروهان از ارتش به موقعت ما میروند . تیپ ذولفقار بود. قبول نکردند من را به همراه خودشان ببرند . به مسیری که روز اول رفته بودیم ادامه دادم ، ساعت سه بعدالظهر بود ، خسته شده بودم . ناگهان یک امبولانس جلویم ایستاد گفت بیا بالا . به او گفتم موقعیت لشکر بیست و هفت میرم گفت : بیا زود باش . با خوشحالی سوار شدم ، از پیچ که رد شدیم ، جاد توسط توپخانه دشمن گلوله باران می شد . راننده دعا می خواند و من به جاده خیره شده بودم . پنجاه متری جلوی ما یک گلوله به زمین برخورد کرد . به رانند گفتم : وایستا . به حرفم گوش کرد و ایستاد . خوب گوش دادم ، صدا توپ بعدی را که شنیدم گفتم : حرکت کن . رانند حرکت کرد گلوله پشت سر مان خورد زمین . راننده گفت دمت گرم خوب فکری کردی و به همین صورت حرکت کردیم . به زیر ارتفاع 112 رسیدم ، پیاد شدم و..از راننده خداحافظی کردم . ساعت حدود چهار و نیم بود . هنوز آتش دشمن سنگین بود کمی استراحت کردم دوباره به را ادامه دادم صدای صوت گلوله من را وادار کرد بخیزم داخل یک سنگر . گوشه سنگر نشستم . چشمم به مین ضد نفر افتاد . آهسته از سنگر خارج شدم و از سرازیری به طرف سنگر های خودی رفتم . یک خبر نگار داشت عکس میگرفت .یکی از بچه ها مرا دید و گفت : این برادر فرمانده یکی از دسته های گروهان سه بوده و ادامه داد و گفت : موج انفجار گرفته بودش ، بردنش عقب ، برگشته . سه نفر از بچه های بسیجی من را دیدند ، خوشحال آمدند جلو و گفتند : چه خوب است که شما بر گشتید . دلم ریخت ، اشک در چشمانم حلقه زد . یکی از آنها که حدود هفده سال داشت آمد جلو . اودر آغوشم گرفتم ، او را بوسیدم و گفتم : تا آخررین نفس با شما هستم چگونه میتوان آن حالات را برشته تحریر در آورد در مقابل این سربازان رشید اسلام قلم سر تعظیم فرود میآورد اینها مردان بزگ ایران هستند
غلامرضا رمضانی آقداش