سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ولفجرولیال عشر

بسم الله الرحمن الرحیم

( والفجر ولیال عشر )قسمت اول

    این روز ها سالروز عملیات والفجر یک است. بر خود لازم میدانم که به ذکر خاطره ای از این عملیات بپردازم ، چون اگر این خاطرات در سینه بماند و ذکر نگردد نسلهای آینده هیچگاه اهمیت این حماسه ها و رشادت آن حماسه ساازان را درک نخواهند نمود . لذا با ذکر آن خاطرات و گفتن از روحیه و اخلاق بچه های جبهه و جنگ مطابق میل و اندیشه شهدا و ایثارگران عمل نموده و انشاء ال.. شرمنده دوستان و همرزمان شهیدمان نخواهیم بود .

قبل از عملیات والفجر یک با جمعی از دوستان در پادگان ولی عصر ( عج ) ، آماده اعزام به منطقه بودیم . در مورخه  چهارم فروردین ماه شصت و دو وارد اندیمشک شدیم و به طرف پادگان دوکوه رفته و پس از معرفی خود به کارگزینی ، وسایل اضافی را تحویل داده و باتفاق دوستان در یک اتاق مستقر گشتیم .

چند روز بعد من به همراه برادران ، چهل سواران ، اکبری و تقی پور در یک عملیات مانور شرکت کردیم .

نزدیکی صبح بود که گروهان به گروهان وارد پادگان دوکوهه شدیم به صورت موقت یک گروهان را به اتفاق براران تقی پور وچهل سواران تحویل گرفتیم . همه خسته شده بودن هردسته به محل استراحت خودش رفته بود . من در اتاق استراحت میکردم که برادر تقی پور گفت : پاشو بسیچیها خوابیدن .گفتم دست بردار، گناه دارن خسته اند ، یک ساعت دیگه نماز صبحه . گفت : پاشو طفلکی ها سرما میخورند . سه نفری رفتیم چراغهای نفتی را نفت ریختیم وروشن کردیم . وقتی برگشتیم نماز صبح بود گفتم عزیزمن به خاطر همین کارا بود که نمی خواستم مسئولیت قبول کنم . بعد از نماز خوابیدم ، ساعت حدود 9 بود که صدای درآمد ، بلند شدم ، همین که درب را باز کردم دیدم یک بسیجی با لب خندان 4 لیوان چای ومقداری کره ومربا آورده ، آنها را از ایشان گرفتم و تشکر کردم وبه داخل اتاق برگشتم . هنوز دوستان در خواب تشریف داشتند که گفتم برپا وگر نه صبحانه را از دست میدهید . با صدای من همگی از خواب پریدند و آماده خوردن صبحانه شدیم . روز جمعه بود رفته بودیم دذفول جهت شرکت در نماز در آنجا بود که برادرشهید جلیل بنده را دیدیم و بعد از چند روز به اتفاق ایشان به منطقه چنانه که به نام دهکده حضرت رسول نیز نامگذاری شده و محل استقرار نیروها بود رفتیم . در شیارهای شرقی اردوگاه چادر زده وگروهان را مستقر کردیم . بعد فرمانده گردان برادر حاج امینی آمد ، خدا قوتی گفت و ما را به چادر فرماندهی دعوت کرد . نماز ظهر را خوانده و به چادر فرماندهی رفتیم . درانجا چند نفردیگر هم بودند بعد از پذ یرایی برادر حاج امینی فرمانده هان گروهانها را معرفی کردند. برادر سرهنگی فرمانده گروهان یک ویک نفر دیگر که نامش از خاطرم رفته است گرهان دو و برادر جلیل بنده گروهان سه و. از این تقسیم بندی راضی بودم چون تجربه جنگ در جنوب را نداشتم . برادر تقی پور فرماندهی دسته یک ، برادر اکبری دسته دو و من فرماندهی دسته سه را بر عهده گرفتیم . بعد از آماده سازی دسته ها برادر سرهنگی را به گروهان معرفی کرده و ورود ایشان را خوش آمد گفتم . بعد ازدو روز، برادر کریمی آمد و به عنوان معاون گروهان معرفی شد و چند روز بعد از ایشان شهید سرهنگ صیاد شیرازی آمده و بعد از نماز سخنرانی در باره اتحاذ تصمیم در مورد همکاری دو نیروی ارتش و سپاه در یک نبرد مشترک صحبت کرده واز این اتحاد بسیار خوش بین بودند . چند روز بعد فرمانده لشگر محمد رسول لله (ص) آمدند . برادر شهید چراغی ، بنده و دیگر فرمانده هان دسته ها را به چادر فرماندهی دعوت کرده ، در آنجا با برادر چراغی روبوسی کردم وایشان از فرمانده گردان پرسیدند برادر آقداش چه مسئولیتی دارند ؟ خودم جواب دادم اگرخدا بخواهد از پسش بر بیایم فرمانده دسته هستم . ایشان به حاجی امینی که فرمانده گردان بود فرمودند که توان ایشان در حد گردان است نه دسته . ما هم گردانی هستیم وشناخت کافی از ایشان دارم . وبعد برادر امینی گفتند خودشان قبول نکردند . بعد از رفتن برادر شهید چراغی دیگر ایشان را ندیدم الا وقتی که پیکر آغشته بخون ایشان را در خط اتش دشمن دیدم ! بعد از نهار به گروهان بر گشتیم و بعدالظهر آنروز باید در کلاس مین شرکت میکردیم ، من از مینها وحشت داشتم و گفتم که من از مین خوشم نمی آید یکی از بسیجیها به نام شهید حسن تکه گفت برادر آقداش ازمینا خوشش نمیاید اسرار نکنید وهمه خند یدند . روز بعد همه آماده رفتن به منطقه دیگری شدیم ، نزدیکی های محل رهایی . گروهانها ازهم دور بودیم و آماده اعزام به خط ، برادر  



[ شنبه 92/12/10 ] [ 4:0 عصر ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]

دیگر امکانات


بازدید امروز: 394
بازدید دیروز: 201
کل بازدیدها: 364105