بده آن دوات وقلم ، تا واژهارا بزک کنم بکشم خط سیا وک
بده آن دوات وقلم ، تا واژهارا بزک کنم
بکشم خط سیا وکاغذ سفید ، را بزک کنم
شب رابه سیا قلمم درانتظارصبح سحرکنم
برجان تشنه دفترشعرم خدا را ، رصد کنم
سرمست وعاشقانه میشود ازشب گذرکرد
بشکنم قفسها را باکوله باری از نور سفرکرد
بیرون آیم ازخود و ، مرد خدا شوم
بشکنم قفس و ، پنهان درنور خدا شوم
آزاد از دام نفس و ، ازقفسِ رها شود
به انتظارعف غلام ، شب را سحرکند!
غ..ر..آ
[ پنج شنبه 95/4/31 ] [ 9:53 عصر ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]