می دوید چشمم ، در آسمانِ خیال تو. تا انتهای سحر و ، آن نگاه م
می دوید چشمم ،
در آسمانِ خیال تو.
تا انتهای سحر و ،
آن نگاه مهربان تو.
شب در سکوت بود و ،
دلم دل شوره داشت
که چرا نیامد کلامی ،
به گوش از لبان تو.
لب گشودم که شکایت کنم ،
به او!.
در آسمان دیدم ،
چهره دلربای تو.
گفتی : که صبورباش غلام ،
سوختم چون شمع.
پروانه شدم ،
پرم سوخت برای تو.
گفتی: که بادم و ،
تو باران باش ، ابری شدم.
انگار باران می بارد ،
از چشمان تو.
پیچیده عطر گیسوانت ،
درمسیر باد.
الفبای شعرم ،
حرف دل است برای تو.
اهل جهان ، عا شقم ،
بهانه است شاعری.
گر عشقی هست ،
برای رضای تو.
غ..ر..آ
[ جمعه 96/1/4 ] [ 6:19 عصر ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]