دیدم درآئینه و ، آه چه اندوهی ... دلم گرفت و رفت ، هرسویی
دیدم درآئینه و ، آه چه اندوهی
دلم گرفت و رفت ، هرسویی
فکراین بود ، که داشتم پر وبالی
نپریدم وگرفت ، آئینه زما حالی
عمری که به صد ، رنگ پائیزرفت
چون خاروخسی ، بود ورفت
برفی شده بود سرم ، آئینه گفت
برسرنشسته ، برف سفید
می جستم درون کودکی یم هرسوی
مات ماندیم درآئینه و ، موکشته سفید
گذرعمربه جوی دید ، غلام باریک
نه حرا سیم ازاین ، غول سفید
غ..ر..آ
[ دوشنبه 96/2/4 ] [ 9:44 صبح ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]