اشک شوقی که خفته ، ته چشمانم ... بنگرتا که بشوید ، به شوق چشما
اشک شوقی که خفته ،
ته چشمانم
بنگرتا که بشوید ،
به شوق چشمانم
این ره آورد همه از ،
عشق تو است
اندرون دل آشوب زدام ،
همه از شوق تواست
نگذار بگویند همه از ،
حسرتِ عشق محال
به درآ. مه تابان برسد ،
سوخته دل به وصال
بوسه ی داغتر از ،
مه و خورشید کجا است ؟
آن غزل خوان ،
مه وناهید کجا است ؟
عاقبت هدیه کنیم دل ،
سرِ بازارعمل
این دل سوخته را ،
ازآن عشق نهان
چونگه کردم ودیدم ،
درآئینه دل
جلوه روی توکرد آرام ،
همه آشوب دل
حالیا این غلام و عطش ،
عشق به وصال
دل اندوه زداش را ،
نیازاست به وصال
غ..ر..آ
[ شنبه 96/9/11 ] [ 9:43 صبح ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]