آمد اما چشم شهلایش ، کمان. بسته بود
آمد اما چشم شهلایش ،
کمان. بسته بود
آن نوازشگر چرا ،
مست و رویایی نبود ؟
دردل رسوای من ،
عکس روخش نقش بسته بود
یارهمان یاربود و ،
پس چرا دل شسته بود ؟
نقش عشق وآرزو ها ،
ناگهان درمن شکست
بوسه هایش گرم و ،
بی پروا نبود
در دل رسوای من ،
عشق. غوغای کرد بود
برق چشمش ولی ازعشق ،
تهی کشته بود
دید اید چشم درخشان را ،
درصدف ؟
آن بلورین دریاهم ،
خشگیده بود
درلبم فریاد دل ،
خاموش نبود
ای دریغ او مست و ،
بی پروا نبود
دیگری هم بود و ،
اماغلام بی خبر
درد عشقش نشانی ،
زسودا نبود
غ..ر..آ
[ پنج شنبه 96/12/17 ] [ 7:14 صبح ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]