طنز روباه وکلاغ
روباه وکلاغ
روزی روباهی ازکنار باغی می گذشت چشمش به کلاغی افتاد که پنیری به منقار گرفته وبر شاخ درختی نشسته است
روباه که حوس پنیر کرد بود ؟روبه کلاغ کرد وگفت به به چه پری وچه دمی اگر صدایت مثل پرهایت باشد توشاه
پرندگان میشوی کلاغ بیچاره باورش شد تا منقار باز کرد آواز بخواند پنیر افتاد و روباه پنیر را به ربود .
15 سال بعد .روباه دید کلاغی قالب پنیری به منقار گرفته و روی تنه درختی نشسته . چشم کلاغ به روباه افتاد .
قلب پنیر را میان تنه درخت گذاشت وگفت بیخودی زحمت نکش من این پنیر را کپنی گرفتم واین درس را سالها از
پدرانم آموخته ام ؟ روباه که چنین دید وشنید سرش را انداخت پائین ورفت 15سال بعد روباهی در سوراخ درختی
استراحت میکرد دید کلاغی زیر باران پنیری به منقار گرفته وآمد بر تنه درخت نشست .روباه که حوس پنیر کرد
بود با خود چاره ایی اندیشید که چه کند .روی به کلاغ کرد وگفت پرهایت خیس شد برایت آتش روشن کنم تا گرم
شوی. کلاغ بیچاره با تعجب به روباه نگاه کرد وسپس روباه زیر پای کلاغ آتش روشن کرد !!!!
!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!