عشق چه می خواست که یک نه ، دوصد بستاند و رفت ... پیشم سراپا جا
عشق چه میخواست که یک نه ،
دوصد بستاند و رفت ...
پیشم سراپا جان شد و ،
در دلم جانان و ناگه برفت ...
اوکه پنهان در دلم آمد و ،
عاشق شدم ...
اوچرا پنهان نماند ؟
شرربجان انداخت ورفت ...
اوچوشد دمساز دل ،
رازعشق آموخت ولی ! ...
مهربان بنشست و ،
حیران کرد ورفت ...
اونمیداند مگر ؟ ،
درپای عشق جان میدهم ...
جان دادن پای عشق ،
شیرین است ...
مثل شمع سوختم و ،
اما او برفت ...
اوخودش جام شراب بود و ،
مستِ مست ...
آخرمرا مدهوش خود کرد و ،
زمین انداخت و برفت ...
غ..ر..آ
[ دوشنبه 98/10/9 ] [ 3:52 عصر ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]