زلف مشکینت مرا ، بشوق وشورآورده است ... در شب تیره ام ، در
زلف مشکینت مرا ،
بشوق وشورآورده است ...
در شب تیره ام ،
دریای نورآورده است ...
لبخند ترا ،
عطرنفسهایش کردم ...
آن پوشیه وپرده بکشا ،
زیبایت شورآورده است ...
عطرپیراهنت را شفا ،
برای کورآورده است ...
مثل سرو زیبای ارم ،
سرپیش پایت خم گنم ...
این غرورازکجا آوردای ،
برتنم اینگونه تب آورده است ...
سبزو رویایی ترا ،
درباغ دیدم آفرین ...
آن حضورت ازتبار غنچه ،
لبخند آورده است ...
غ..ر..آ
[ سه شنبه 99/4/31 ] [ 9:36 صبح ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]