نرگس وناکسان (قسمت اول)
مقدمه
با امید به اینکه بتوانیم درسال جدید کاری درباره ی فرهنگ و پیش گیری ازفساد و بدحجابی وتهاجم فرهنگی دربد پوششی انجام دهیم و امید به اینکه جوانان ما بتوانند با این یادآوری این هدیه زیبا و ارزشمند ( حجاب ) راکه به همت والای ایثار گران و جوانان از جان گذشته سالیانی نچندان دور بدست آمده قدر بدانند . پری بلنده ، چماق بدست و سردسته زنان فاسد رژیم شاه درکودتای آمریکایی ، انگلیسی بیست و هشتم مرداد و در زمان رضا شاه پهلوی بود . او زنی بود شاه دوست و دیکتاتورطلب ، که باند مافیایی فحشا و فساد را درطول ده سال رهبری می کرد . پری بلنده چندین خانه فساد درمحله بد نام تهران ، (شهرنو) و منازل متعددی درسایر نقاط تهران و شهرستانهای جنوبی کشور را اداره می کرد وی وظیفه تهیه مواد مخدر ، دخترهای کم سن وسال و ... برای محافل مقامات دولتی ودربار ستمشاهی بر عهده داشت . وی با بکارگیری نفوذ و قدرت رجال حکومتی ، همچون تیغ برنده ای بود که افراد عامی را توان مقابله و ایراد شکایت علیه وی نبود ! او ( سکینه قاسمی ) زنان و دختران زیادی را به فساد و گمراهی کشانیده ، بخوصوص دختران روستایی که ازسواد کمتری برخوداربودنده اند . عوامل باند ، زنان و دختران رامی ربودند ویا اغفال میکردند و به (شهرنو) و یا نقاط دیگر کشور منتقل میکردند . حال سوال این است که آیا امروزه و در این شرایط فرهنگی نیستند کسانی که بخواهند از طریق رسانه هایی مانند ماهواره و تبلیغات سوء و بر فرهنگ نسل جدید ما بتازند و آنرا گمراه سازند ؟
نرگس و ناکسان (قسمت اول)
سال هزار و سیصد و چهل و نه ، دریکی از آبادی های حاشیه تهران خانواده ای چهار نفره زندگی میکردند، پدر خانواده که اسد نام داشت روزها
به مرکزشهر میرفت ودر یک چاپخانه کار میکرد . او اکثراوقات اودیربه منزل باز می گشت . اسد آقا دو فرزند داشت . یک
دختربه نام نرگس ویک پسر به نام فرهاد و بیگم خانم ، همسر او که خانه دار بود وکارهای خانه را انجام می دا د . آقا اسد صبح ها
زود از خواب بیدار می شد و همراه همسرش نماز می خواند و بعد از دعا برای خانواداش همه را صدا می زد و می گفت برخیزید
عزیزان ، خداوند در حال تقسیم روزی است غافل نشوید ، بیگم خانم بعداز نماز بساط صبحانه را آماده میکرد . نرگس
فرزند ارشد خانواده بود پدر ومادرش او راخیلی دوست داشتند ، درحالی که پدر راهی کارمی شد ، مادرفرزندان را آماده
رفتند به مدرسه میکرد ، نرگس هرروز با اتوبوس به دبیرستان میرفت ، اودخترزیبا وخوش قامتی بود و موهای بوری داشت
با انیکه خانواده وی مذهبی بودند ، اومجبوربود وقتی وارد دبیرستان میشود مثل دیگران دوستان وهمکلاسی هایش بی حجاب
باشد. او بادوستانش مهربان بود . دختری باهوش وزرنگ ، درمهمانی های خانوادگی پدرش به وجودش افتخارمیکرد
واو را خانم دکترخطاب می نمود . برای اوخوستگارهای زیادی آمده بودند ، ولی پدرش به آنهاجواب رد می داد ومی گفت : انشاالله
وقتی دخترم خانم دکترشد خودش انتخاب می کند ، دربین رفت آمدهای نرگس به مدرسه ، خانمی دراتوبوس به اونزدیک
می شد واز او اطلاعات و آمار خانواداش را درمی آورد ، بطوری که اکثرمواقع نرگس اورا می دید . اومی آمد ، کنارش می
نشست وبا مهرابانی با او برخورد میکرد . گویی داشت اورا با چرب زبانی آماده میکرد . دریکی از این روزها ، آن خانم آمد و
کنارنرگس نشست وگفت : دخترم اسم شما چیست ؟ اوخندید وگفت : نرگس ، وی ادامه داد ، به به ، چه اسم قشنگی ! نرگس
گفت : اسم شماچیست ؟ اسم من شهلا است عزیزم ، نرگس گفت : اسم شماهم قشنگه ، شهلا گفت : راستی دخترم امروز در برگشت
فکرنکنم شما را ببینم ، آخه پسرم باماشین میاد دنبالم واز آنجامیریم سراغ شوهرم وبعد نهار میریم دربند نزدیک امام زاده
صالح ، حرفش رانیمه قطع کرد وگفت : راستی تابه حال امامزادصالح رفتی ؟ نرگس گفت نه . شهلا ادامه داد ، نصف عمر
ت برفنا است . یه جای خوش آب وهوایی است که نگو . در همین حین اتوبوس به ایستگاه رسید ونرگس خداحافظی کرد وپیاده شد .(چند
ساعت بعد)ساعت12 ظهربود که نرگس ازدبیرستان بیرون آمد . چادرش را ازکیفش درآورد وسرکرد وجلوایستگاه اتوبوس
ایستاد . متوجه شد کسی او رابه اسم صدا میزند ! به طرف صدا برگشت . شهلا خانم را سوار بر یک ماشین دید ، نرگس سلام
کرد . شهلا خانم اشاره به رانند کرد و گفت پسرم آقا بیژن ، پسر سرش راکمی پائین آورد وسلام کرد . نرگس هم به او سلام
کرد . پسر گفت : خوشبختم واوجواب داد ممنونم آقا . وبعد شهلا خانم گفت : بیا دخترم برسونمت . مسیرما باهم یکی است . نرگس
جواب داد ممنون . اتوبوس رسید ونرگس خداحافظی کرد و سوار اتوبوس شد . نرگس که رفت ، جوانک روبه شهلا خانم
کرد وگفت : بعدچیزی نیست . شهلا گفت : خوبه خوبه ، زود برو که محمود آقا غرغرمیکنه وچند تا لنترانی بارمون میکنه
، ساعتی بعد به محلی که با محمودآقا قرار داشتند رسیدند . محمود آقا ازشهلا پرسید ، شکارچی شد ؟ شهلا گفت : هلو صاف
برو تو گلو؟ نامرد وقتی می خواستی منو تور کنی به همین راحتی بود ؟ محمود باتشر گفت : خفه وسوار ماشین شدند و رفتند.