نرگ وناکسان قسمت دوم
نرگس از اتفاق امروز به مادرش چیزی نگفت . ولی از مادرش پرسید . مامان تا بحال امام زاده صالح رفتی ؟ مادرش گفت :بله یکبار وقتی با پدرت آشنا شدم باهم رفتیم امامزاده صالح .نرگس ادامه داد چه جور جایی است ؟ مادر در حالی که سفره نهار را آماده می کرد گفت :جای خوش آب وهوا و زیبایی است . برادرش گفت مامان ما رو میبری اونجا ؟ مادر جواب داد : پدرتون باید قول بده عزیزم .نرگس هر روز در راه مدرسه شهلا را می دید و بیشتر ،با او آشنا می شد و شهلا هم در تدارک آماده کردن او برای رسییدن به مقصودش بود . یک ماه از این رفت وآمدها می گذشت ، نرگس درایستگاه اتوبوس روی نیمکت نشسته بود که شهلا با ماشین سواری ، به همراه بیژن جلوی ایستگاه ترمززد . شهلا سلام کرد و گفت : نرگس جان بازم که منتظر اتوبوسی ! بیا دختر تو این هوای سرد سرما می خوری . اما نرگس دوباره از سوار شدن امتناع کرد گفت : نه ممنونم . در همین حال بود که اتوبوس رسید . نرگس خدا حافظی کرد وسوار اتوبوس شد . روز بعد دوباره شهلا که اتفاقا این بار تنها بود با دیدن آمدن نرگس به ایستگاه ماشینش را روشن کرد وبه سمت ایستگاه به راه افتاد و جلوی پای نرگس ترمز کرد وبوق زد . نرگس سرش را بالا آورد و شهلا رو دید . نرگس به او سلام سوارشو . نرگس دو دل بود ولی چون شهلا ، امروز دیگه پسرم بیژن نیست ، کرد . شهلا سلام کرد و گفت : بیا بشین دختر خودش تنها بود سوارشد و حرکت کردند . در راه شهلا فکری بود که چه حیله ای به کار ببنده که بدون دردسر برگس رو پرسید چیزی شده ؟ شهلا که دید فرصت برای اجرای نقشه اش ، به محلی که میخواد ببره ، نرگس که دید شهلا تو فکره مناسبه گفت :من به یکی از دوستام که اسمش زریه یه مقدار پول بدهکارم . اصلا یادم نبود که امروز می خواستم بدهی مو
اول شما رو می رسونم ، بعد میرم طرف دوستم . نرگس ای وای نه ، اگه اجازه بدین از اینجا ، براش ببرم ، اما ولش کن به بعد رو خودم میرم . شهلا گفت : خونه دوستم تقریبا تو مسیره ! اگه ایرادی نداره یه سر کوچولو بریم اونجا و بعد از اون بریم . نرگس هم جواب داد باشه ، من هنوز چند دقیقه ای فرصت دارم ، اشکالی نداره . شهلا از اینکه تونسته بود حیله خودش رو اجرا کنه خوشحال بود گفت : ای ول دختر . چند تا خیابون جلو ترماشین از خیابان اصلی داخل یک خیابان فرعی شد و شهلا که خودش رو برای انجام کارش آماده میکرد ، ماشین را جلوی درب خانه ای پارک کرد . شهلا همین که خواست از ماشین پیاده بشه خودشو انداخت زمین مچ پایش را گرفت و شروع کرد به ناله کردن . نرگس پیاد شد زیربغلش ، را گرفت تا به او کمک کند شهلا گفت :بریم جلوی آن در .نرگس کمک کرد تا به جلوی درب رسیدند و زنگ را فشرد . همین که درب باز شد ، شهلا او را به داخل هل داد . بیژن و محمود که پشت درب کمین مرده بودند دهان او را گرفتند و به داخل اتاق کشیدند و ...
، عقربه های ساعت به ساعت یک بعد الظهر نزدیک میشد ومادر متوجه دیر کردن دخترش شده بود . کمی صبر کرد دلشوره مادر را بی قرار کرد بود ساعتی دیگر گذشت و از نرگس خبری نشد ، چادرش را سر کرد و تا ایستگاه اتوبوس رفت اتوبوسی از راه رسید و چند مسافر پیاده شدند ، مادر با چشمان نگران پیاده شدن مسافرین را دنبال می کرد، . کمی ایستاد اما از نرگس خبری نبود . به منزل برگشت از داخل کیفش چند تا دوریالی برداشت و خودش را به باجه تلفن رساند تا به محل کار اسدآقا زنگ بزند و از غیبت دخترش خبربدهد . اسد آقا در محل کارش گوشی تلفن را برداشت . بیگم خانم موضوع را به شوهرش گفت و ازاسد آقا خواست به دبیرستان نرگس سری بزند. اسد آقا به سرعت خود را به مدرسه نرگس رساند ، دل توی دلش نبود . از پله های مدرسه که بالا میرفت چند بار نزدیک بود زمین بخورد . خود را به دفتر رساند از مدیر جویای دخترش شد ، مدیر دبیرستان هم از غیبت نرگس اظهار بی اطلاعی کرد و گفت که چند ساعت پیش که زنگ خورد بچه ها از مدرسه خارج شدند . پدر از شنیدن این حرف خشکش زده بود ، انگار که آب سردی بر پیکرش ریخته باشند ، گویی انتظار شنیدن این حرف را نداشت . شاید امیدوار بود دخترش برای برگزار کردن کلاسی جبرانی در مدرسه مانده باشد ، هرچند اگر می خواست چنین کاری را بکند حتما قبلش خبر میداد ! از مدرسه بیرون زد . تا غروب به دنبال نرگس در خیابانها پرسه زد اما از او خبری نیافتماه ها و ماه ها گذشت و چندین سال خبر از آن واقعه ،دردناک گذشت میداد . پدر ازغم نداشتن خبری از فرزند افسرده بود و مادر که ازگمگشته اش نشانی نیافته بود بشدت دچار ناراحتی روحی شده بود و از فرط گریه ، دیگر چشمانش سوی دیدن نداشت ،چندین سال تا اینکه یکی از رفقای اسد آقا که نامش مجید بود در یکی از کتاب فروشی های اطراف محل کار اسد آقا کار میکرد ، برای او خبری آورد . انگار از فرزندش خبری داشت ، اسدآقا خوشحال شد و خواست تا به منزلش برود و موضوع را به همسرش بیگم خانم بگوید اما دوستش از او خواست تا اینکار را نکند و گفت :ابتدا از اینکه واقعا دخترت را یافته ای اطمینان حاصل کن و بعد خبرش را به مادرش بده . اسد آقا که بخوبی متوجه منظور دوستش از این حرف نشده بود خواسته او را قبول کرد و گفت :گمشده من کجاست ؟ مجید آقا گفت :در سفری که چند روز پیش به آبادان داشتم در خیابان متوجه دختری شدم که برایم آشنا به نظر میرسید و همراه کسی در حال عبور بود . لحظه ای به یادم آوردم ، چند باری که به منزل شما آمده بودم ، چندین کتاب برای دخترت نرگش آورده بودم و او را خوب می شناختم . کنجکاو شدم و او را دنبال کردم تا توانستم آدرسش را پیدا کنم و آدرسش را به اسد آقا داد . مجید با هزار مشقت و سختی به اسد آقا فهماند که نباید خودش را پدر نرگس معرفی کند و در آنجا سراغ فریبا را بگیرد . اسد آقا که کم کم داشت یک چیزهایی دستگیرش می شد به منزل رفت و بار سفر را بست و راهی آبادان شد .
در آبادان پدر به آدرسی که مجید داده بود رفت و در آنجا سراغ فردی بنام شهرام سیاه را گرفت ، او را پیدا کرد و از او در باره فریبا پرسید . شهرام گفت : فرمایش دیگری نداری پیری ؟ پدر که دیگر دوریالی اش افتا ده بود گفت : آقا شهرام هر چیزی قیمتی دارد