سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نیامدنت هم شاید دلیل محکمی باشه(یامهدی)

(یامهدی)

  نیامدنت هم شاید دلیل محکمی باشه

باهرزخم زبان تازه جنگیدم

تامرز وحشت وجنون رفته ام

تا با آمدنت تلخی ایام ازسرم واشه

ما ضربه خوردیم تا قویترشویم

فرداکه تو می آیی زیباترشه

با آمدنت زخم عمیق ما مداواشه

باورکردیم که تاعشق هست

وقتی که امید و آرزو باشه

نیامدنت هم شاید دلیل محکمی باشه



[ یادداشت ثابت - جمعه 93/7/12 ] [ 8:40 صبح ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]

برات عشق را بی خبر زمن ازلیلی گرفتی

برات عشق

وفتی آواز لیلی را باعشق می خواندیم

برات عشق را بی خبر زمن از لیلی گرفتی

ای یار نیمه راه من کجارفتی !

من بیچاره درپی وقت بودم ، درسحر

نیمه شب برات رامخفی گرفتی ورفتی؟

من مجروح که افتادم به زمین

تو با برات سفید امضا به افلا کیان پیوستی

ای یار نیمه راه من کجارفتی ؟

 

 



[ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/7/9 ] [ 6:45 عصر ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]

غافله خورشید

 

 

قافله خورشید

درسالهای حماسه وخون درارتفاعات سربه فلک کشیده غرب و دردشت های لاله گون جنوب وآبهای گرم نیلگون خلیج همیشه فارس، ناپیداترین قافلهُ خورشید، کاروان سالارانی هستند که پرچم غیرت ومردانگی را به دست مردانی سپارند که چون بنیانی مرصوص درپاسداری ازکیان واقتدار این مرز وبوم تاپای جان حتی کم نام ایستادند و دوران دفاع مقدس، را به تمام معنا وبرای همیشه مقدس ثبت نمودند.

 

(قسمت سوم ازخاطرات)

یک هفته گذشت . به منطقه سیزده که در نازی آباد بود مراجعه کردم . در منطقه سیزده که آن زمان کمیته انقلاب اسلامی بود هم نگهبانی میدادم  وهم آموزش برای ورود به سپاه را می دیدم . هم بسیجی بودم وهم در کمیته فعالیت می کردم . بیشتر وقتم را برای ورود به سپاه گذاشته بودم .در آنجا کلاسهای عقیدتی وسیاسی ونظامی می دیدم .تعداد نفرات به بیست نفر می رسید .پس از مصاحبه وکارهای اولیه ورود به سپاه ، در تاریخ 15/7/58 جهت دیدن آموزش وارد پادکان آموزشی امام حسین (ع) شدم (آنجا قبلاٌ مرکزآموزش هنگ جوانان سابق شاه بود ) در آنجا آموزشهای اولیه تاکتیک رزمی ،اخلاق ، سیاسی وعقیدتی میدیدم . من بایک نفر دوست بودم به نام کمیزی که همرزم بودیم ، در مورخه ٌ20/8/58 همه نیروهایی که آموزش دیده بودند به خانه برگشتند . ودرتاریخ 21/8/58 در پادگان ولیعصر (عج) حاظر شدیم در آنجا یک خلاصه پرونده درست شد . وبعد اسامی افراد پذیرفته شده خواند شد وبعضی ها  به عنوان ذخیره محترمانه رد شدند. از 22/8/58 رسماٌ عضونیروهای سپاه شدم و در یک گروهان سازماندهی شدم . و درانتظار ماموریت بودم ، درلیست نگهبانی قرارگرفتم و روز بعد که به خانه میرفتم ، با خیلی ها دوست شده بودم . نام اول  گروهان  گروهان چهار بود وبعدها به نام گروهان فتح تغییر نام داد. از آنجا بود که در لیست نگهبانی شخسیتهای قرار گرفتیم .مثل آقای هاشمی. مشکینی. آقای خامنه ای. بنی صدر. شهید بهشتی. ورهبری . بعضی شبها نیز در سطح شهر گشت میزدیم . بعد از دو ماه به کردستان اعزام شدیم منطقه کردستان هنوز امن نبود. گروهک کومله ودموکرات باهمکاری سازمان مجاهدین خلق منطقه را برای مردم ناامن کرده بودند. ماموریت ما سنندج بود وقتی به کرمانشاه رسیدیم گفتند: که راه بسته شده است و فرود هواپیما در فرود گاه سنندج امکان پذیر نیست . فعلاٌ در کرمانشاه بمانید تا وضعیت مشخص شود. هوا بسیار سرد بود که در یک مجتمع ورزشی ، داخل یک سالن بزرگ جمع شده بودیم . روزها زیاد متوجه سرما  نمی شدیم . یک عدد بخاری بزرگ پلار روشن بود ولی هیچ گونه گرما یی رااحساس نمی کردیم به هرنفر دو عدد پتو دادبودند . چون زمین سرد بود و فضا بزرگ ، گرما هدر می رفت . شب دوم به یک آسایشگاه در نزدیکی همان مجتمع  رفتیم اما  خیلی محترمانه مارا از آنجا بیرون کردند. آنشب راهم درسالن مجتمع سر کردیم . روز بعد ساعت ده صبح بود  که پس از آزمایش خون ، یک کارت شناسایی منطقه غرب کشور برای تک تک برادران صادرکردند. آنروز را نیز به استراحت پرداختیم تا روز بعد . فردای آن روز قرار شد به روانسر و جوانرود برویم . هنگام حرکت به هرنفر یک عدد کیسه خواب دادند برادر(شهید) بروجردی آمدند وگفتند : که منطقه بسیار نا امن است و باید این دوشهر امن گردد . به امید خدا یک گروهان در روانسر ویک گروهان در جوانرود مستقر می شوید . حرکت کردیم و عصر همان روز به سلامتی به مقصد رسیدیم در جوانرود در یک مدرسه ی نیمه تمام مستقر شدیم . قبل از هراقدام پستهای نگهبانی را مشخص کردیم و دربعضی از مکانها سنگرزدیم تا در مقابل دشمن از خودمان دفاع کنیم . هروز یک منطقه از حومه شهر وروستاهای اطراف را پاک سازی میکردیم . خبر آوردند که در مسیر روانسر وجوانرود گروهک کومله و دموکرات دیده شده است . در آن موقع سپاه هیچگونه امکاناتی نداشت و باید از ارتش در خواست خودرو می کردیم . به منطقه عزام شدیم در بین راه بعضی از خودروها از کار می افتاد !!!! پس از گشت در منطقه شب دوباره به مقر باز می گشتیم بدون هیچگونه درگیری. تا اینکه به یک ماموریت دیگر  در یکی از روستای نزدیک مرز رفتیم ، نرسیده به یک قبرستان در گیری از طرف اشرار شروع شد . از دوطرف روستا وارد شدیم . تعدادی از اشرار  که همان کومله بودند از روستا فرا کردند وتعدادی نیز در خانه های روستائیان مخفی گشتند . پس از دستگیری چند نفری درگیری ساکت شد وآرمش گرفت . در بعضی از خانه های روستایی هنوز عکس شاه دیده می شد که نشاندهند فقرفکری منطقه بود که از ساواکی های فراری وکومله وسازمان مجاهدین خلق اطاعت پذیری داشتند. چند نفری هم خودشان راتسلیم کردند ومدعی بودند که سلاح مال خودشان است وعضو هیچ گروه وسازمان نیستند. ماموریت بدون زخمی وکشته از دو طرف به پایان رسید ، دستور دادند تاهوا تاریک نشده به مقر برگردیم در باز گشت چند کامیون زیل از ارتش در بین راه رسید و برادران سوار شدند . هوا بسیار سرد بود هوا کم کم تاریک میشد و فقط یک جاده خاکی سیاه دیده می شد.  من روی چرخ زاپاس پشت اطاق راننده آماده ایستاد بودم تا در صورت درگیری آمادگی بیشتری داشته باشم . وقتی به شهر رسیم از بخار نفس هایم دوره دهانم وریش وسبیلم قندیل یخ بسته شده بود وچشم هایم بسته نمی شد. و وقتی حرف می زدم صورتم ترک بر میداشت. شرایط بسیارسخت وطاقت فرسابود اما  شوروعشقی که به امام خمینی وانقلاب داشتیم مارا به حرکت در آورده بود . 

 

 

 



[ یادداشت ثابت - شنبه 93/7/6 ] [ 9:24 عصر ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]

شهادت امام تقی، جوادلائمه(ع) برمسلمین جهان تسلیت باد

شهادت امام محمدتقی(ع) امام جواد علیه السلام هفت سال واندی ازعمر پدرش، امام رضاعلیه السلام، را درک کرد وبا دو خلیفه عباسی،(ماُمون)ومعتصم، معاصربود. بنابراین، نقل بخی منابع که ایشان در زمان خلافت {واثق عباسی} (حک:227-232) از دنیارفته (امام جوادعیه السلام) نادرست است، زیرا واثق در227، یعنی سال وفات معتصم، به خلافت رسید(امام جوادالسلام) ونماز خواندن واثق برجنازه امام منشاُ این اشتباه بوده است.آگاهیهای تاریخی درباره وقایع زندکی امام جوادعلیه السلام اندک است. افزودن برمحدودیتهای سیاسی، که مانع نشراخبار راجع به امامان می شد، کوتاهی عمر آن حضرت نیز عامل موُثری در نبود اخبار در منابع تاریخی است. به علاوه، امام بیشتر عمر خود را درمدینه، دور از مرکز خلافت، به سرآورده است. درسال 200{رجا ُ بن ابی ضحاک(ازعمرای ماُمون) به دستورماُمون، امام رضا علیه السلام را از مدینه به مرو فرستاد. امام جواد(ع) به نوشته {بیهقی} درتاریخ بیهق، امام جواد(ع) در 202، زیارت پدرش، از راه بیهق به (طوس) رفت. گزارش برخی منابع مبنی بر اینکه ماُمون درهمان سال دخترخود، ام حبیب، رابه عقدامام رضا(ع) ودختر دیگرش را، ام فضل را به عقد امام جواد(ع) در آورد ، می تواند قرینه ای بر درستی گزارش بیهقی باشد همچنین بنابر پاره ای {روایات شیعی} امام جواد(ع)، که در زمان شهادت پدرش در سال 203، درمدینه اقامت داشت، برای غسل دادن امام رضا(ع) و(اقامه نماز) بر پیکر پدر ایشان، به {طوسرفت}



[ یادداشت ثابت - پنج شنبه 93/7/4 ] [ 12:53 عصر ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]

چرا نیامد ی گل نرگس به مجلس ما

 

چرا نیامدی گل نرگس به مجلس ما            

امشب هم غریب نشسته ام ومنتظر.

نکند دعای ظهورما برای تونیست.

هزارنامه درچاه انداخته اند برای تو!

نکند که یکی ازهزار نامه کوفی است؟

وباز هم دعا و دعا برای ظهورشما

اللهم صل علیِ محمدوعجل فرجهم



[ یادداشت ثابت - جمعه 93/6/29 ] [ 1:11 عصر ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]

هوای توس جان گرفت

کشورعشق

یک بار دگر هوای توس جان گرفت

وازبوی بهشتی اش آرام گرفت

یک شهر! که نه، کشورعشق جان گرفت

آهوی دلم به هوایش آرام گرفت

 



[ یادداشت ثابت - جمعه 93/6/15 ] [ 11:39 عصر ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]

حرفهای دل

اگر شیشه شکستنی نبود ،

دل را به چه تشبیه می کردند !!!

سنگ در حوض تنهائیم نیانداز،

بگذار آسمان را زیبا ببینم .

ما که بر خواب زده ایم خویش را

موُذن، می کند  فریا چرا ؟

آنگونه به گذر عمر خیش می نگرم ،

مثل قرص ماه که درحوض آب شکست

مرگ شرمنده شد از زندگی بی ثمرم ،

وای برمن که مشک آبم. خیس وپُرازباد هواست



[ یادداشت ثابت - دوشنبه 93/6/4 ] [ 10:58 عصر ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]

ما کجایم وچه به سرمان آمد؟؟

سا یه ی طوبی ودلجوئی حور ولب حوض

به هوای سرکوی تو به رفت از یا د م

از یک گوشه که بدین سخن مینگریم انسان فرو افتاده از بهشت را م  بینیم که  چشممش

بر زلف طرار و چشم دل شکاری افتاده وعشقی زورمند آتش در پیراهنش زده پای بندش

ساخته است آنچنان که گذاشته اش را فراموش کرده وچنان در. کوی  زیبائی  افسو نگرو

فریب کار گرفتار وخود با خته شده که سا یه ی طوبی و نوازش های حور ولب کوثر را

وآن فضای گلشن قدس را همه از یاد برده است !!!

حال از دیدگاه دیگر سخن می گویم، و از گوشه دیگری می بینیم، ماجرای  دیگری را

عنوان می کنیم: (جوانان قبل از انقلاب اسلامی 1357) انسانی است ازبهشت  رانده و

در این بلاگاه پر محنت افتاده، اینجا درآتشهای گوناگون {امتحان} که مثل  شاهزاده ای

ناز پرورد را آماده می کند، گداخته شده وپخته وآبد یده وبلند پرواز  گشته پروازی که

همواره آرزوی بازگشت به آشیانه ی بلند وبه فضای عالم قدس را که از آنجا رانده شده

(قبل از انقلاب)بود درسر داشت دیگر امروز پرواز که می کند از آشیانه ی اصلیش بر

تر وبیشتر اوج می گیرد. نه ترسوست ونه طماع ، نه از لهیب دوزخ بیم دارد و نه از

نعیم  بهشت به هوس می آید. { خودساخته است } عاشق خدا، خدا را می پرستد  بخا طر

خدا وبخا طر پرستش . مزد نمی خواهد ، می خواهد درآستانه ی او بمیرد تا درکنار او

آرام گیرد، همچو جان بی خنده وبی گریه می شود وطبیعی است که سایهَ طوبی و دل

جوئی حور ولب حوض همه راپاک فراموش می کند.    {شهید}   حال چه برسرغیرت

جوانان ما آمده که خودشان خواهان عریان بودن ناموس شان درجامعه شده اند در جایکه

پاها یشان را جای پای مردانی می گذارند که بخاطر همین هوای نفس ، نه گفتند:خدا را

دیدند واز ناموس وانقلاب اسلامی جانانه دفاع کردن ؟(شهیدان وجانبازان)

 



[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/5/30 ] [ 10:48 صبح ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]

عملیات نصر 7 یازهرا(س)

بسم الله الرحمان رحیم

سال1366/ 05//14ساعت 2/30 بامداد

عملیات نصر 7

رمز عملیات (یا زهرا )

ل:27 حضرت رسول (ص)

چهاردهم مرداد شصت و شش بود و قرار بود در عملیات نصر هفت شرکت داشته باشم . منطقه عملیات ارتفاعات سردشت فرفری و کله قندی درجنوب ارتفاعات دوپاز بود . قبل از عملیات به همراه نیروها در منطقه کرمانشاه و دراردوگاهی بین اسلام شهر وکرمانشا مستقر بودیم . حدود پانزده روز پس از آمادگی نیروها ، به منطقه سردشت در منطقه عملیاتی ماووت اعزام و در آنجا مستقر شدیم وکم کم گردان شکل اصلی خودش را پیدا کرد و تمام ارکان تشکیل شده وآماده رزم بودند . جهت آمادگی نیروها و پشتبانی به منطقه درگیری ماووت اعزام شدیم . پس از یکروز استقرار در محل اوژانس منطقه ماووت قرارشد به منطقه دیگری اعزام شویم . چند فروند بال گرد جهت هلی برد نیروها به منطق آمدند ولی به علت ناامن بودن منطقه پروازی ، پرواز صورت نگرفت و مجبورشدیم پیاده تا محل استقرار خودروها برویم .از میان دره عبور میکردیم و همینطور صدای انفجار گلوله های توپ بود که به گوش میرسید . با توجه به کور بودن رادار بین دو ارتفاع ، عراقی ها با کشیدن کابل های فولادی در بین این دو ارتفاع ،سعی در جلوگیری از پرواز بالگردهای ایرانی داشتند ولی تیزپروازان ما با شجاعت برآن موانع فائق می آمدند و با هنرنماایی از موانع گذشته و بر سر دشمن آتش می گشودند . به خودروهایی که جهت حمل نیروها آمده بودند رسیدیم که ناگهان دو فروند میگ عراقی از روی سر ما گذشت . پدافند موشکی و همچنین توپهای ضد هوایی به طرف آنها آتش گشودند . با توجه به حجم سنگین آتش آنها مجبور به ترک منطقه شده و گریختند . بلافاصله نیروها سوار بر خودروها شده و از محور بانه به طرف سردشت حرکت کردیم . در این محور ، منطقه از نظر رفت و آمد ضد انقلاب و منافقین کمی نا امن بود . از پل آهنی که رد میشدیم چشمم به فردی افتاد که که می شناختمش . ناگهان و بی اختیار او را به اسم کوچکش صدا زدم . احمد ، احمد آقا سلام . او در جواب گفت احمد کیست ؟ تازه دوزاریم  افتاد که نباید به اسم صدایش می زدم . نیروهای همراه او به این حرکت  مشکوک شده و قصد نگهداشتن کامیون را داشتند که بلا فاصله توسط فرد تواب مورد حل شد و من از آنها عذرخواهی کردم وقضیه ختم بخیر شد . یکی از برادران با اشاره به من فهماند که جلوی صورتم را بپوشانم ! چون روز قبل به منطقه حمله شیمیایی شده بود و به هر حال منطقه هنوز آلوده بود . با تکان دادن سر از او تشکر کردم .. در دو کیلومتری یکی از ارتفاعات ، کنار رود خانه مستقر شدیم و آماده رزم ولی هچیک از نیرو ها نمیدانست عملیات کجا وکی شروع میشود و حتی نمیدانستیم چند کیلومتری خط هستیم که اینکار از نظر امنیتی بسیار عالی وخوب بود ! شبانگاه 13/05/66 جهت توجیح شدن نسبت به منطقه به چادر فرماندهی رفتیم ، از منطقه استقرار دشمن وارتفاعات چند عکس گرفته شده بود . پس از دیدن عکسها وشنیدن نظرات ، قرارشد گردان ما از قسمت میانی عمل کند . فرمانده گردان ، برادر درویش پس از توجیح کامل نیروها از فرمانده  گروهان خواست که سرگروها از برادرن پاسدار باشد که با نظر ایشان ، من سر گروه دسته 3 شدم . نیمه شب با خودم خلوت کرده بودم وبا خدای خودم راز و نیاز میکردم که متوجه شدم  یکی بالا سرم ایستاده . بر گشتم و نگاهی انداختم . دیدم برادرم علیرضا ایستاده . گفت قبول باشه ، چی میگفتی تنهایی ؟ خندیدم وگفتم هیچی پسر، ازخدا خواستم که ... که چی دادشی ؟ که اون یکی چشمتم بگیره که اینقدر مواظب من نباشی !!! خوب شد دادشی ؟ حالا فهمیدی ؟ برو بخواب عزیزم .عجب شبی بود دلم هزار راه میرفت که فردا چه میشود . نه دلم می آمد بهش بگم برو ونه اینکه بمان . روز بعد ساعت سه و نیم به طرف نقطه رهایی حرکت کردیم . شور و حال این دلاور مردان وسف ناشدنی بود (در طول جنگ حتی یک نفر را ندیدم که خنده به لبش نباشد و این یک نعمت الهی بود) . از میان دره خوش آب هوایی گذر میکردیم . بین دو بلندی جهت استراحت و نماز مستقر شدیم . منطقه چشم انداز روحانی و زیبایی داشت . به هر گوشه که نگاه میکردم رزمندگان اسلام را مانند رزمندگانی میدیدم که در شب عاشورا به راز ونیاز با خدا مشغول بودند . با خودم گفتم : یاحسین (ع ) در هر عملیات عاشورا تکرار میشود .

آماد حرکت شدیم ، همه از هم حلالیت می طلبیدند و یکدیگر را در آغوش می گرفتند . بچه های تخریبچی زودتر از نیرو ها جهت با زکردن معبر برای رزمندگان اسلام حرکت کردند  ( جنگ در منطقه کردستان از نظر کوهستانی بودن راحت تر از دشت باز است . این نظر من است : ولی با توجه به اینکه منطقه آلوده به ضد انقلاب بود همیشه بیم حمله نیروهای ضد انقلاب از پشت سر نیز میرفت )ساعت 12 شب به طرف نیروهای  دشمن براه افتادیم . هدف تپه جنگلی منافقین بود . ریسمان سفیدی محل حرکت را از میان میدان مین نشان می داد . به 500 متری زیرپای دشمن رسیدیم .آنها در حال تعوض پست سنگرها بودند و این بهترین موقعیت برای غافل گیری دشمن بود . آنهایی که می رفتند خواب آلوده وآنهایی که امد بودند چرتی بودند . سر ستون به زیر پای دشمن رسیده بود ، آهسته خودم را به سر ستون رساندم و منتظر فرمان شدم . ساعت 2 بامداد فرمان حمله با رمز ( یا زهرا (س) ) از طرف فرماندهی صادر شد وحمله شروع گردید . با احتیاط به سمت سنگر نگهبانی دشمن حرکت کردم . به محض ورد به سنگر نگهبانی ، نگهبان با دیدن من که لباس فرم پوشیده بودم ، از ترس  بی هوش شد . سکوت هنوز در منطقه حاکم بود . یکی از برادران بسیجی کابل سیم تلفن را قطع کرد . هنوز تیری شلیک نشده بود .داخل کانال شدیم . من جلو حرکت میکردم که ناگهان  سربازی عراقی از سنگری که در اول کانال بود  بیرون آمد ، قد کوتاهی داشت . او را به عربی صدا زدم (تعال ، تعال) سرباز عراقی  بطرف من آمد . هنوز چشمهایش خوب نمیدید. آمد جلو و پا جفت کرد ، تا چشمش به لباس فرم افتاد اسلحه از دستش افتاد . برگشت ، پا به فرار گذاشت و داد میزد . فکر کنم جاسم را صدا میکرد . یکی از نیروهایی که با فاصله کمی در پشت سر من حرکت میکرد خواست او را بزند که مانع او شدم زیرا  بد شوکی که به او وارد شده بود و با صدای فریاد او ، تیربارچی عراقی بدون اینکه مکان دقیق فریاد را بداند ، بی هدف به طرف میدان مین شلیک میکرد . آهسته خود را بالای سر تیربارچی عراقی رساندیم . یکی از برادران بسیجی ، سر اسلحه را به پشت تیربارچی فشار داد و آن بخت برگشته تازه فهمید که رزمندگان اسلام مثل شیر بالای سرش ایستاده اند . او را اسیر کرده و دستهایش را بستیم . دیگر صدای تیراندازی از تمام محورهادیگر بگوش می رسید . کانال یک متر ارتفاع داشت به طوری بود که وقتی حرکت می کردی خارج سنگر دیده نمیشد . هنوز هوا روشن نشد بود . به سومین سنگر که رسیدیم ، ازجلو تیر اندازی شد .آر پی جی  زن آمد وشلیک کرد . سنگر که از هم پاشید دو نفر آمدند بیرون که یکی شان از ناحیه پا مجروح شد بود . سر هرسنگر یک نفر را میگذاشتم . کانال را دور زدیم به سنگر اول که رسیدیم با خود گفتم از عقل به دور است که فقط چهار نفر در اینجا باشند به سنگر دوم که برادرم علیرضا را در آنجا گمارده بودم  رسیدم  . دیدم برادرم علیرضا ایستاده و گفت : از بالای سر من تیر اندازی میشد . لحظه ای شک کردم که نکند سنگر ها به خوبی پاکسازی نشده اند . به آهستگی خود را به درب سنگر رساندم . سرکی کشیدم و متوجه شدم سنگر به صورت ال شکل است . ازبو بعدی که می آمد وصدای نفس نفس زدن  متوجه شدم ، عراقی ها داخل سنگر پنهان شده اند . فریاد زدم  Go out )) . بعد چند لحظه آمدند بیرون . سه افسر عراقی بودند و دست وپاهایشان می لرزید ومیگفتند یا علی یا علی . خار ذلیل شدنشان را که دیدم نا خودآگاه به یاد آن دلاور مرد شیر بسیجی که با دستهای بسته داد میزد الله اکبر ، خمینی رهبر . مرگ بر صدام مرگ بر صدام  افتادم . کم کم صدای در گیری کم و کمتر میشد تا جایی که دیگر صدایی به گوش نمی رسید . گویی عملیات با موفقیت به پایان رسیده بود .  هوا داشت کم کم روشن میشد ، تیمم کردم نماز بخوانم که متوجه شدم پشت خاک ریزی که بالای کانال بود ، نیروهای عراقی درازکش هستند . آهسته تفنگ خود را برداشتم و بسرعت چند گلوله بطرف آنها شلیک کردم . بعد از چند لحظه شنیدم فریاد میزدند یاعلی یاعلی و با یک پارچه سفید که در دست داشتند وارد کانال شدند . تعداد آنها 7 نفر بود که یکی از آنها افسر بود در حال بازرسی بدنی آنها بودم  که دیدم آن افسر چیزی را در دستش گرفته . گفتم این چیست ؟ و از او خواستم تا اورا بدهد به من . وقتی دستش باز شد متوجه شدم که در دستش نارنجکی پنهان داشته . او ضامن ار رها کرد و نارنجک را داد دست من . با خود م گفتم این می خواهد شب جمعه را به من یاد بدهد !!! بلافاصله نارنجک را در یقه لباسش کردم پریدم بالا سرش و او را به طرف پائین فشار دادم . بعد چند لحظه نارجک منفجر شد ومن به طرف بالا پرتاب شدم . صدا انفجار وموج آن من را در هم ریخته بود . به خود که آمدم  متوجه شدم به طرف بیرون از کانل پرتاب شده ام . چشم راستم میسوخت ، یک ترکش سوزنی به چشمم اصابت کرده بود . در این حالت دیدم سه نفر از نیرو های عراقی داخل سنگر، پشت خاک ریز بالای سنگر که من به طرف آن پرناب شده بودم  دراز کشیده اند ، ازجمله همان سربازی که در ابتدای کانال از ترس پا به فرار گذاشته بود .صدای گریه برادرم می آمد . فریاد زدم تیراندازی نکنید ! بعد چند لحظه تیر اندازی  قطع شد و من به همرا آن سه نفر نیروی عراقی از خاکریز بالا آمدیم . برادرم چشمش به من افتاد و فریاد زد خدا را شکر زنده است .اسرا را به همراه دونفر از برادران بسیجی به پشت خط هدایت کردیم . وان سرباز عراقی از من تشکرکرد.وسپس فرمانده گروهان از برادران رزمنده بسیجی بازدید و تشکرکرد . حدود ساعت شش و سی دقیقه صبح بود که ارتفاعات مذکور یعنی چهارمین ارتفاعات هم از منتهی الیه شمال دوپازبه دست نیروهای توانمند اسلام تسخیرشد .بالگردهای عراقی را بالا ی قله اصلی میدیدم که با آتش پدافند رزمنگان اسلام متواری می شدند : پس از تقسیم سنگر ها و پستها آماده پاتک دشمن بودیم ، من و برادرم در در یک سنگر بودیم  . چشمم مجروحم بشدت آزارم میداد . پس از دو روز به بیمارستان صحرائی مراجه کردم ، از آن جا به سردشت و از سردشت به سقز و روز بعد با بالگرد به تبریز منتقل و در بیماستان نیکوکاری بستری و معالجه گردیدم .

در پایان ازکلیه برادران رزمند بسیجی که با شجاعتی وصف ناپذیر در این عملیات شرکت کرده بودند تشکر میکنم و بر آنها سلام و درود میفرستم . )سلام بر رزمندگان گمنام جبهه های اسلام !!!!!!!)

سلام بر رزمنگان گمنام جبهه های اسلام!!!!!!!

 

 



[ یادداشت ثابت - یکشنبه 93/5/27 ] [ 12:45 عصر ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]

چه استقبال گرمی کرد

توخوب می فهمی که موهایم سفیدمی شه

نگوبه من، که دل کند ن آسونه

یه حس دل آشوبه

مثل لیلی، مجنونه

خزن بارنگ زیبایش

چه الوان وگلستونه

نگود یگردل کندن آسونه

درخت هست وبرگ هایش

چه استقبال گرمی کرد

برای سفید برفی

همه برگ هاشوپهن می کرد

نگو دل کندن آسونه



[ یادداشت ثابت - پنج شنبه 93/5/24 ] [ 10:18 صبح ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]

دیگر امکانات


بازدید امروز: 22
بازدید دیروز: 53
کل بازدیدها: 371884