کارمن جزحسرت توهیچ نبود ... یارمن بیگانه هم ، با من نبود
کارمن جزحسرت توهیچ نبود
یارمن بیگانه هم ، با من نبود
بی گنه برپای دل ، بند زدند
محنت زندان را دردل زدند
می دوید درنهان ، درکوچه شب
چشم من مثل راز ، درنیمه شب
می نهم گوش او ، در رهروی
بشنوم شاید ، آواز گمگشته را
گاه از انده آشفته ام
بی سبب دلگیرم ، آخرچرا؟
بی سبب این راز را ، کتمان نکن
گنکی درد را ، پنهان مکن
خندهای آن لب ، تبدارکو
آنکه با نان میرسید شبها کو
گاه با فریاد خشم ، راعریان میکنم
ازحصارغم ، ویران میشوم
شده محو لبخند ، شاد او
کی نهم بوسه بر، پیکرتبدا او
میدوزدغلام دیده بر ، چشم آسمان
باصدای نغمه ی ، چاوش خوان
غ..ر..آ